گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۲۲:۰۸۱۹
ارديبهشت

"اعلام حمایت بیش از ........... نفر از دانشجویان استان یزد از تجمع دانشجویان روبروی مجلس"

پیام ما به دانشجویان تجمع کننده این است که در صورت توفیق الهی دوشادوش آنان در این تجمع شرکت خواهیم کرد و در صورت عدم توفیق قلب و روح ما همراه با آنان است.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِی الْإِنجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِیمًا                               فتح آیه29

·        محمد پیامبر خدا ، و کسانی که با او هستند بر کافران سختگیرند و بایکدیگر مهربان ، آنان را بینی که رکوع می کنند ، به سجده می آیند و جویای فضل و خشنودی خدا هستند نشانشان اثر سجده ای است که بر چهره آنهاست این است وصفشان در تورات و در انجیل ، که چون کشته ای هستند که جوانه بزند و آن جوانه محکم شود و بر پاهای خود بایستد و کشاورزان را به شگفتی وادارد ، تا آنجا که کافران را به خشم آورد خدا از میان آنها کسانی را که ایمان آورده اند و کارهای شایسته کرده اند به آمرزش و پاداشی بزرگ وعده داده است

 

دور جدید مذاکرات هسته ای در حالی شروع می شود  که طرف غربی در این مدت با رفتار سخیف و غیر دیپلماتیک خود بارها عهد شکنی کرد و نشان داد که مکر روباه کم از مکر عمر و عاص نیست .

 امروز در حالی که هنوز پیراهنمان از خون  شهدای هسته ای خیس است و در آستانه پیچ تاریخی و در دوره ای که شاید 10 ضربه ی شمشیر تا فتح الفتوح باقیست بار دیگر رخ در رخ عمر و عاص های دوران  خود قرار گرفته ایم.

ما دانشجویان یزدی از تبارمنتظر قائم ها و احمدی روشن ها و به نمایندگی از مردمان استان 4000 شهیدی یزد اعلام می کنیم که اقیانوس عظیم ملت ایران در پشت سر دولتمردان قرار گرفته و پشتیبانی خود را از تیم مذاکره کننده اعلام می داریم و به طرف غربی خواهیم گفت که لبخند و برخورد ظریف در صورت مطالبات پی در پی ادامه نخواهد داشت و به فضل الهی روند مذاکرات از این بعد باید به صورت طلبکارانه از سوی مسئولان ایرانی پیگیری شود .

 لذا از تجمع دانشجویان در مقابل مجلس شورای اسلامی حمایت کرده و از نمایندگان مجلس می خواهیم وظیفه نظارتی خود در راستای تغییر راهبرد مذاکرات انجام داده  و گزارش را به سمع ملت شریف ایران برساند.

پیام ما به دانشجویان تجمع کننده این است که در صورت توفیق الهی دوشادوش آنان در این تجمع شرکت خواهیم کرد و در صورت عدم توفیق قلب و روح ما همراه با آنان است.

والسلام علی من تبع الهدی
فقط رفقا تا 11امشب بیشتر وقت نیست اگر حامی هسین یا علی
ملت- حب
۱۴:۳۲۱۶
ارديبهشت

از ترم اولی که می امدم دانشگاه میدیدمش ...همیشه با دوستانش بود کنار مسجد فنی!ترم های اول که بودم بیشتر میرفتم به دیدارش .دوستش داشتم اما نه آنچنانی که حالا...!ترم یک و دو تقریبا هرروز میدیدمش اما کنارش نمیرفتم و از دور سلامی میدادم و میرفتم...او هم همیشه بود... با رفقایش کنار مسجد فنی!!ترم سه که خوابگاهمان جابه جا شد دیگر کمتر به طرف مسجد فنی میرفتم و کمتر اورا میدیدم ،آخر او پاتقش همیشه آنجا بود ...با رفقایش ،کنار مسجد فنی!!فقط گاهی اوقات که دلم برایش تنگ میشد میرفتم و از دور نگاهی می انداختم و یا سلامی میدادم و باز میگشتم به سمت خوابگاه،آخر آن موقع دلبستگی نداشتم...تا وقتی که دیگر زیر فشار ها کمر خم کرده بودم که به ناگاه مرا صدا زد ...از سر کلاس بیرون دویدم و رفتم به سمت مسجد فنی آخر همیشه پاتوقش آنجا بود ،با رفقایش کنار مسجد فنی!این بار از دور سلام دادم ولی دوست نداشتم که فقط از دور نظاره کنم ...جلو رفتم سلام کردم و کنارش نشستم ...گرچه تا به حال او را بدون اسم فرض میکردم ولی خودش بهم گفت که اورا محمد صدا کنم ...نمیدانم چرا!!

نشستم و سر صحبت را باز کردم :محمدم دلم گرفته است...و گفتم و گفتم و گفتم ....او هم با صبر تمام گوش میداد...انقدر گفتم که دیگر حرفی ته دلم نمانده بود .اینبار،سرم را بر روی سینه اش گذاشتم و مثل ابر بهار گریستم ...سرم را برداشتم...چقدر سبک شده بودم ...احساس میکردم که بالی دارم برای پرواز...و محمد همچنان آنجا بود با رفقایش کنار مسجد فنی!

دوست نداشتم ترکش کنم اما باید میرفتم .یک ساعتی بود که کنارش بودم ...بلند شدم و عقب عقب آمدم تا نکند پشتم به طرف او باشد .همچنان که دور میشدم سلام میدادم:السلام علیک ایها الشهدا...

حالا هرروز با شور به دیدارش میروم پایم بند میشود... با سر میروم ...دلم برایش قنج میرود...عاشقش شدم و او برایم کم نگذاشته تا به حال...

رفیقم است دیگر ...رفیقی از جنس دیگر...رفیقی که همیشه هست ...با رفقایش ،کنار مسجد فنی!

پ.ن.1:برای خودتون ازین رفیقا پیدا کنید خیلی حال میده.

پ.ن.2:دیشب رای اولین بار ساعت 12 شب کنارش بودم ...واقعا فضایی بود

پ.ن.3:برای محکم شدن دوستیمون دعا کنید


۲۱:۳۲۱۱
ارديبهشت

امشب شب آرزوهاست ...

ارزوی قلبیم ظهور اقاست...

گرچه گوشه ی چشمم به دنبال دنیاست...

ولی گوشه ی دل کجا و سحن و سرا کجا؟؟

دلم بدجور گرفته است از زمین و زمان دلخورم و بیشتر از همه از خودم...خسته شدم از بس همه ی عمرم را برای کارهی گداشتم که گرچه بوی خدا داشت اما خود خدا نداشت...خسته شدم از بس که وقت برای کارهای فی سبیل الله گذاشتم و برای خلوت با خدا فقط اندکی...خسته شدم که همه مرا خوب می پندارند و خود می دانم که در مقابل خدا چقدر رو سیاهم ...خسته شدم از بس بروی سختی ها لبخند زدم و کسی از خستگی پشت این لبخند بو نبرد...خسته شدم از بس که از قید خانواده ام زدم برای همه کار و خانواده ام بی خبر از دلتنگی من مرا دختری سرخوش و خوش گذران فرض میکنند...خسته شدم از قران خواندن های اخر شب که از خستگی چشمانم باز نمیشود خسته شدم از زیارت عاشوراهای اخرشب که حال یک دست به سینه گذاشتن و سلام دادن هم ندارم ...خسته شدم از این همه خستگی

خیلی خسته ام خیلی

چقدر خدا به من نظر دارد و من...

دلم اندکی خلوت با خدا را می خواهد...دلم برایش تنگ شده ...

امشب هم که شب ارزوهاست من نباید وقتی داشته باشم برای خدا...همش کار همش مسئولیت...ولی با خود عهد کردم که این نماز12رکعتی را بخوانم برای به دست اوردن این لیاقت دعایم کنید

که سخت محتاجم

ملت- حب
۱۴:۳۳۰۸
ارديبهشت

یا ثامن الحجج دل ما وا نمی شود؛ خیلی تلاش کرده ام اما نمی شود

هر جا که رفته ام و به هر کس که گفته ام؛ گفته به دست من گره ات وا نمی شود

اصلاً به هر که رو زده ام گفته با تشر؛ هر جا که می روی برو! این جا نمی شود

نازم به شاعرت که چه زیبا سروده است! وقتی دل شکسته مداوا نمی شود -

- «دستت بزن به دامن سلطان که هر جواب؛ از او شنیده می شود الّا نمی شود»

حالا منِ شکسته دلِ خسته ی غریب،

رو کرده ام به سوی تو آقا، نمی شود؟

گفتم “سلام حضرت مشکل گشا ” و بعد؛ اذن دخول خوانده ام آیا نمی شود -

- راهم دهی حرم؟ که به ناگه کسی زغیب

تغییر داد قافیه ام را

که می شود!


من دوری از حرم کشیده ام و درک میکنم...

این روزها ضریح قدیمی چه میکشد !

ملت- حب
۱۰:۳۷۰۵
ارديبهشت

http://www.pixday.ir/wp-content/uploads/2013/06/411-115.jpg


امروز نشستیم  و دیدیم که اگر دولت بخواهد کار فرهنگی کند چقدر می تواند موفق شود ...امروز دیدیم که برای انصراف مردم از یارانه ها چگونه تبلیغ کرد و چند ملیون نفر را از یارانه گرفتن منصرف کرد...پس دیدیم که می تواند!!!

امروزنشستیم و دیدیم که دیپلماسی لبخند چگونه آبروی  ویزای سعید ابوطالبی  مدیر ارشد وزارت خارجه را حفظ کرد!!!

امروز نشستیم و دیدیم که چگونه همسر دولت تدبیر و امید در کاخ جشن می گیرند و به حضار محترم نفری پنج سکه هدیه می دهند!!!

امروز نشستیم و دیدیم که چگونه دولت تدبیر و امید با کلیدش قیمت ها را کاهش داد و اصلا قیمت بنزین به لیتری700نرسید!!!

امروز نشستیم و دیدیم که چگونه هفت میلیارد را برای ساختن سونا و جکوزی دفتر ریاست جمهوری خرج می کنند و کسی لام تا کام حرفی از خزانه خالی نمی زند!!!

امروز نشستیم ودیدیم که رئیس جمهور کشورمان چگونه با 900میلیون ناقابل عید را به همگان تبریک گفت...آن هم نه یک بار بلکه چند بار!!!

امروز نشستیم ودیدیم که همه مشغول مذاکرات1+5 هستند و کسی یادی از سربازان مرزی نمی کند که 1-5 برگشتند!!!

امروز نشستیم و دیدیم که چگونه پسر بیست و یک ساله ای بخاطر امر به معروف چاقو می خورد و 5ساعت منتظر پذیرش در بیمارستان می شود و کسی از او حمایت نمی کند!!!

و امروز باز نشستیم و نشستیم و نشستیم...ولی این نشستن کمرمان را خم کرده است این سکوت قوت زبانمان را گرفته این دیدین ها چشمامان را خسته کرده...

ما جوان های انقلابی صبرمان لبریز شود سکوت را شکسته و از جایمان بر می خیزیم و و در راه حق قدم بر می داریم و می دانیم

که "الله یدافع الذین امنوا" پشتوانه ی ما می شود

۱۵:۲۷۳۰
فروردين

رفتم برای بار دومم رفتم ...رفتم وفیلم چ را دیدم و باز مثل دفعه پیش اشک های مزاحمم نگذاشتند صحنه ها را تجزیه کنم...اصلا بیخیال چیکار به صحنه داشتم...من انقدر محو این اصغر دستمال سرخ شده بودم که تا چند روز در ذهنم درگیری بود ...به قول خود اصغر:چمران را نمیفهمیدم...چمران را بازرگان میدیدم تا چمران خمینی...چمران خیلی پر بود خیلی...نمی فهمیدمش...اما اصغر را خوب...انگار خودم را میدیدم وقتی چیز ناحقی را میدید بی معطلی و یا حتی بی فکر جلو میرفت...آن شور آن دیوانگی به عهدی که باشهدا بسته بود...حتی آن دستمال سرخش....همه و همه خودم را مجسم میکرد...

اصغر عشق من شد و من دیوانه ی او...اما من کجا و اصغر کجا...لیاقت او کجا و لیاقت من کجا...چقدر دوستش دارم ...


شهید اصغر وصالی «چ»گونه ازدواج کرد؟ + تصاویر


عاشقش هستم...میفهممش...پس به دنبالش خواهم رفت

پ.ن.1:این پی نوشت را روز بعد از نوشتن این مطلب اضافه کردم:

...خوابهای نامفهوم میبینم...چمران...زندگی نامه...من...پاک گیج شدم...حس میکنم شهید چمران ...نمیدانم برایم دعاکنید

ملت- حب
۲۳:۳۱۲۴
فروردين

ظهر بود ساعت 2

حسابی گرم بود ...بخاطر وفات ام البنیین کامل مشکی پوشیده بودم ...شال مشکی با چادرآستین دار جلوبسته با آستین های کار شده که شکل ظاهری بنده را شبیه به افراد تازه مسلمان لبنانی میکرد...

وارد مینی بوس شدم زیر نگاه های عجیب مردم...در ردیف سوم نشستم...کتاب آوینی را دراوردم وشروع کردم به خواندن...غرق در کتاب بودم که با صدای زنانه ای سرم را بالا آوردم

-الهی به امید تو...

نگاهم را از کتاب برداشتم همه ی مینی بوس پرشده بود واین زن و مادرپیرش برای نشستن برروی صندلی های وسط جابه جا می شدند...پیرزن در کنار من جاگرفت و اصرار داشت که مینی بوس بایستد تا فرزندانش به این سرویس برسند...راننده کم کم راه افتاد و پیرزن همچنان حرف میزد ...گاهی مرا مخاطب قرار میداد وحرفی میزد...مینی بوس ایستاد و یک مرد و یک پسر و دو دختر کوچک سوار شدن آن دو مرد جلوی مینی بوس جاگرفتند و دخترهای کوچک به سمت خانم میان سال و مادر بزرگشان دویدند...دختر کوچکتر موهای قهوه ای داشت که با یک تکه تورسبز بسته شده بود...و موهای جلویش-که کوتاه تربود-توی صورتش ریخته بود و لباس بهم ریخته...نگاهی به دخترک-که نیم رخ جلوی من ایستاده بود-کردم و توی دلم گفته :عجب مادری داره که بچه اش این شکلی بیرون آمده است!!!دخترک سرش را برگرداند نگاهم به صورتش افتاد...پر بود از زخم...کامل مشخص بود که روی زمین کشیده شده بود(دلم بدجور لرزید)

مادر بزرگ انها که کنار من نشسته بود نگاهی به من کرد در حالی که تردید داشت که ما من حرف بزند یا نه شروع کرد:

-دخترم چند روز پیش تصادف کرده ضربه مغزی شده ...این دخترشم بوده(اشاره کرد به سمت دختر کوچک تر)خداروشکر چیزیش نشده!!!

وای دلم ریخت....گریم گرفت...چقدر زود قضاوت کردم...مادر دخترک بیمارستان بود...

اعصابم از دست خودم خورد شده بود هم از این که چرا زود قضاوت کردم و هم این که چرا یک پیرزن صندلی وسط بشیند و من جوان بر روی صندلی راحت...

فکر میکردم اگر به او بگویم بیاید و جای من بنشیند ریا کرده ام ....خودنمایی کرده ام...اعصابم بدجور از خودم بهم ریخته بود...تا اینکه دل به دریا زدم

-مادر جان اگه جاتون ناراحته بیاین جاتونو با من عوض کنین؟؟؟

پیرزن که انگار توقع نداشت از من همچین چیزی بشنود گفت:بله؟؟؟

جمله را تکرار کردم ...پیرزن لبخندی زد و گفت:نه خوبه دست شما درد نکنه...

و شروع کرد از دخترش و بخش به قول خودش آنسیون صحبت کردن من هم به به حرف هایش گوش میدادم و گاهی با لفظ قلم تمام(طبق عادت)جوابی میدادم وانگار که پیرزن از حرف هایم چیزی نمی فهمید سری تکان میداد و نگاهش ا به جلو می دوخت...

وای چقدر از خودم بدم آمد .....در دلم تا توانستم به خودم فحش و بدو بیراه گفتم:

(خاک توسرت چرا با این بنده خدا این جور حرف میزنی؟چرا کلمات گنده گنده به کار میبری؟؟؟وای خاک توسرت کنن که نمیتونی مث آدم معمولی حرف بزنی....همینه که همه در برخورد اول بهت میگن مغرور...و....)

اعصابم بهم ریخته بود که گوشیم را بیرون آوردم و هدفون را وصل کردم که میثم مطیعی جدید را گوش کنم....که پیرزن نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به عکس اقای روی صفحه گوشی و بعد با تعجب پرسید:شارژ میشه؟؟

لبخدی زدم و گفتم :نه مادر جان میزارم تو گوشم:)

پیرزن پیاده شد و من ماندم و یک دنیا شرمندگی و عصبانیت از خودم....

-پ.ن.1:همه در دید اول منو مغرور فرض میکنند ولی بعد نظرشون عوض میشه ...دیگه از بس بهم گفتن مغرور عادت کردم ودر پی عوض کردن نظرشون...خدا که میدونه بسه!!!

-پ.ن.2:اصلا خودموقبول ندارم

-پ.ن.3:برای من و تصمیم بزرگم دعا کنین

ملت- حب
۲۳:۲۹۱۸
فروردين

امشب به قاعده ی تمام شبهای ترم قبل واین ترم ...بماند

دوستان قدیمی ما امشب مهمان اتاق مابودند ...چقدر عوض شده بودند یعنی دانشگاه تا چه حد می توانست انهارا عوض کند؟

هر سه دختران متدین و با حجاب و...بودند...باورتان نمیشود ...یعنی خودم هنوز باورم نشده که انها همانهایند ...دوستان صمیمی دوران دبیرستان من!

مانتوی تنگ...شال باز...رنگ جلف...ارایش غلیظ...حرکات لوس...حرف های زشت...خدایا همه ی ما رو حفظ کن........

ترم قبل بخاطر حرفهایشان بخاطر اینکه میدیدم چطور تغییر میکنن میدیدم که هرچه می گویم فایده ای ندارد...اتاقم را عوض کردم ...از کسی که جانم را فدایش میکردم دست کشیدم که شاید علت رفتم کمی اورا به خود بیاورد ولی...

هرچه میگفتند لبخنده سردی میزدم و سعی میکردم بیشتر از قبل سرم را در لب تاب فروکنم که شاید حرف هایشان را نشنوم ولی انگار...

عذاب میکشیدم ...چشمانم پر از اشک میشد و در حالی که چشمانم را محکم میمالیدم لبخند میزدم و میگفتم:حساسیت دارم

چقدر خندیدن تو شرایطی که روحت داره اتیش میگیره و از درون میسوزوندت سخته...انگار که بنزین روی اتش میریختم با خنده هایم ...بیچاره دلم

هنوز میتوانستم خودم را کنترل کنم ...مبایلش را دراورد...عکس هایی که باهم در باغ گرفته بودندنشانم داد...سوختم ...سوختم ...سوختم

دوستم.....ان کسی نبود که میشناختمش که عاشقش بودم که شبها بخاطر تغییرات ظاهری او مخفیانه گریه میکردم(این را هیچ وقت نفهمید)

شال باز ...صورت ارایش شده...موی حالت داده شده...

دیگر نتوانستم طاقت بیاورم چشمانم قابلیت پنهان کردن این همه اشک را نداشتند...از اتاق بیرون زدم ...

خیلی سخته کسی که خیلی دوسش داشتی رو ببینی که جلوی چشات به راهی میره که تهش سیاهیه که تهش گریه های اقا امام زمانه که تهش...

دلم گرفته .....خیلی ...برای دوستم و همچنین من دعا کنین....

۱۹:۲۰۱۷
فروردين

بسم رب المهدی

عید شد پای سفره ی هفت سین در کنار بزرگ تر ها و صد البته کوچک تر ها ...

پدرم ایه تحویل سال را میخواند...یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل...بووووووف

سال تحویل شد...خوشحال بودم و ناگاه به خوشحالیم مهر غم خورد ...برای چه خوشحالی که یک سال هم گذشت چه کردی؟؟؟چه کردی؟؟؟چه کردم؟؟؟

در عرض چند دقیقه کل اتفاقات صرفا خوب را در سال گذشته مرور کردم(جرئت مرور کار های بدم را نداشتم)

ولی به نظرم سال خوبی بود...مرور کردم...اول سالش با دوستی صمیمانه من با هم کلاسی بسیجیم اغاز شد...و با ورود جدی من به عرصه ی بسیج...یادش بخیر به ما میگفتند شیخ های کلاس

کم کم شروع شد مبارزه 3نفری ما با تفکرات غلط بچه ها در مورد حجاب و بسیج...برای به ثمر نشستن فعالیت هایمان از هیچ چیز دریغ نمیکردیم از سوال پیچ کردن استاد در موردمسائلی که با اسلام و اعتقاداتمان مغایرت داشت تا دادن کنفرانس و اغلب پاسخ دادن به سوالاتی که صرفا مطرح میشد که ما نتوانیم جواب دهیم که همه اش به یاری خدا جواب داده می شد...

الله یدافع الذین امنو....و چقدر مزه داشت تشویق های پایان کنفرانس ها و تشکر های استاد...بگذریم

تابستانش با طرح ولایت گذشت ...که عجب چیزی بود...و در اخر که به عنوان فعال فرهنگی ازما تقدیر و تشکر شد طرح را برای من به یادماندنی تر کرد...ولی یادم نمیرود که همه اش ...فی سبیل الله بوده

راستی 1اتفاق مهم زندگی من هم اتاق شدن با کسانی بود که خدا انگار فرستاده بودشان و به خصوص یکی از آنها که انگار از اول هم برای من بوده و الطفاتی از جانب خدا...برای فرار از افرادی که ...بماند

و بعد هم دادن مسئولیت بیسیم چی ،مسئول پایگاه و مسئول نشریات به صورت خیلی فشرده که عشقی بزرگ که داشت در من خاموش میشد را شعله ور کرد...و همچنان ما را می سوزاند...که چقدر میچسبد این سوختن...

اتفاق دیگر اشنایی با یک بسیجی هم شهری بود که نور امید را در دل من زنده کرد ...که می شود در یک شهری که همه از اصلاحات سخن می گویند یک بسیجی هم پیدا کرد...(واقعا در پیدا کردن بسیجی شک داشتم:)

ودیگر اتفاقی که فکر میکنم سراغاز خوش ترین اتفاق زندگیم بود اردوی تشکیلاتی مشهد مقدس بود که با میانجی گری فرمانده و صد البته دعوت خود اقا انجام شد ...گریه هایی که از شوق دیدار گنبد طلا ....و خواستن کربلا و...

واتفاق دیگر که همه ی همه اتفاقات خوب را زیر سوال می برد...کربلا بود کربلا بود کربلا بود...

هرکی کربلا میره از حرم رضا میره ..(این هفته میروم دنبال کار گذرنامه:)

و شاید همه ی همه ی همه ی این ها را مدیون بسیج و دوستانی هستم که یاریم کردند تا راه حق را از یاد نبرم...

و ایه ای که همیشه برای خود زمزمه میکنم و عاشقش هستم مینویسم

و من یتقل الله یجعل له مخرجا و یرزقه

من حیث لا یحتsب و من یتوکل علی الله

فهو حسبه إن الله بالغ أمر قد جعل الله لکل شی قدرا

هر کس به خدا توکل کند خدا برای او کافیست...


و خوشحال از جا پامیشم که دست پدر و مادرم را ببوسم و بگویم که چقدر ناسپاس بودم در برابر بزرگیتان ...

و باز لبخندی ناخواسته بر لبانم نقش میبندد...

و فریاد میزنم

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  عاشقتم
 پ.ن.1:حالا عید همتون مبارک انشالله اخرین عید بی اقامون باشه
پ.ن.2:عید خیلی خوبی بود چهارتا کتاب خوندم از هر دری(من او...از به...40تدبیر...محبت امام مهدی....)عجب کتابایی بودن
پ.ن.3:این عید هم مثل عید های دیگه رفتیم مسافرت انشالله مطلب بعدیم درمورد مسافرت
پ.ن.4:یه تصمیم بزرگ گرفتم خیلی گیرم بهش... برام دعا کنین
پ.ن.5:ببخشید زیاد حرفیدم
ملت- حب
۱۱:۰۷۲۸
اسفند

بسم رب الحسین

اصالت ...چقدر این واژه آشناست...چندیست که زیاد این واژه را می شنویم

-اصالتتون به کجا برمیگرده؟؟

-اصلتتون کجاییه؟؟

-اصلتون...؟؟

ولی اصالتی که بر آن تاکید شده است آیا این اصالت است؟؟؟

تعریف من از اصالت، اصالت دین است ...اصالت مذهب است...مگر نه آن که بزرگ مردان ما از شهرهای مختلف بودند ولی آنقدر دین شان واعتقادشان راسخ و پاک بود که شهره ی عام و خاص شدند.مگر انان نبودند که استارت کار خود را در شهر های دیگر زند و رشد کردند...اگر اصالتی که امروزه بیان می شود آن زمان برای آنان مطرح می شد آیا این چنین بزرگ می شدند؟؟

راه دوری نمی روم 30سال پیش همین امام خمینی خودمان مگر او در قم نبود که درس خواند مگر او نبود که در تهران بالای منبر رفت مگر او نبود که در نوفرلوشاتو بیانیه می داد؟؟اگر اصالت امروزه برای او مطرح  بود از او می پرسیدند : اصالتت مال کجاست که این  گونه سخن می گویی؟؟؟اصلا حواست هست که از کجا آمده ای که بیانیه میدهی؟؟و ...آنوقت او باید در خمین می نشست و طلبگی می کرد نه این که امام یک امت شود...

حالا کمی دورتر می شوم ...یوسف(ع)مگر نه آن که او برده ای بیش نبود؟مگر او نبود که بر سکوی بردگان به فروش گذاشته شده بود...آیا کسی از اصالت او خبر داشت؟؟؟و مگر او نبود که عزیز مصرشد؟؟و در آخر توانست همه را یکتاپرست کند...

کمی به حال نزدیک تر شویم...اسرائیل...نه؟؟او چه میگوید جز این که نسل یهود برترین نسل روی زمین است وبقیه باید نابود شوند؟؟؟؟مگر فقط یهود زادگان و اسرائیل زادگان را برتر نمیدانند؟؟؟خب فرقش با مقیم بودن خودمان چیست؟؟؟

 

با اصالت مخالف نیستم اتفاقا خیلی هم خاهان آن هستم اما نه این اصالتی که امروزه بیان می شود...امروزه اصالت را با مقیم یک شهر بودن اشتباه می گیرند...

اصالتی که من می شناسم و به آن اعتقاد دارم اصالتی است که در آن فرد به خاطر ایمانش ستایش شود و بخاطر دینش بزرگ داشته شود نه به خاطر این که اصالتا اهل تهران یا اصفهان یا یزد ویا جای دیگری باشد...

به نظر من اصالت زمانی معنا پیدا میکن که گفته ی پیامبر را به ما برساند"همه­ی انسان ها باهم برابرند چه مرد، چه زن، چه پیر،چه جوان،چه سیاه، چه سفید... و فقط عامل برتری یک انسان میزان تقوای اوست"حال می خواهم اصالت امروزه  را در ذهن خود مرور کنید...به کجا رسیدید؟؟؟

اعراب جاهلی بودند که دختر را خار و ذلیل و پسر را مبارک می شمردند...

اعراب جاهلی بودند که نسل اعراب را برتر از همه­ی نسل ها میدانستند ....

اعراب جاهلی بودند که فارس هارا خار و خود را برترمی دانستند...

مگر پیامبر برای رفع همین تبعیض ها نیامد؟؟؟

آیا آن موقع نبودند که بپرسند اهل کجایی؟؟بود، بیش از آن که ما فکرش بکنیم ...اعراب فقط خودشان را قبول داشتند و بس...پس مقیم بودن در آن زمان نیز مطرح بود،نبود؟؟

پس پیامبر برای رفع همین مقیم بودن ها آمده بود و امروزه چقدر جاهلیت رواج دارد و چقدر خریدار...و اصالت چگونه رنگ باخته است  در پس این مقیم بودن ها...

تعریف من از اصالت این بود...تعریف شما چیست؟؟؟

پ.ن1:نمیتوانم اول عید را تبریک بگویم پس اول ایام فاطمیه رو تسلیت میگم

پ.ن2:عیدتون پیشاپیش مبارک

پ.ن3: 6ماه دیگر مانده تا کربلا...خوشحالم


ملت- حب