گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

محدودیت همیشه واژه ایست که بار منفی به مخاطب خود القا میکند . واژه ای که تا به کار برده می شود ذهن ها معطوف به محدودیت هایی می شود که زنان در برخی مواقع با آن مواجه می شوند.محدودیت هایی که شاید عزتی بزرگ پشت سر آن باشد و بعضی این عزت را جز محدودیت نمیبینند.
با دوستم راه افتاده بودیم به سمت خوابگاه. از سرویس ها جامانده بودیم هر دو چوم کشتی غرق شدگان کیف هایمان را روی دوش انداخته بودیم و انگار که بار صد تنی را روی دوش خود حمل می کنیم به سمت خابگاه میرفتیم .در مسیر تک و توکی دانشجو به چشم میخورد. من و دوستم در راه حرف میزدیم و می خندیدم تا شاید طولانی بودن مسیر را با حرف زدن کوتاه کنیم.
خوب یادم می آید ....
هوا کمی سرد بود و نسیمی خنک گونه هایمان را نوازش میداد وسط های راه بودیم که  متوجه گروه 4نفره ی دخترانی شدیم که پشت سر ما می آمدند و صدای قه قه هایشان سکوت وحشتناک مسیر را میشکست. نا خود آگاه به سمتشان برگشتیم و نگاهی به آنها کردیم ...
بله همان جور که حدس میزدیم دخترانی بودند با پوششی نه چندان درست...
من و دوستم صحبت های خودمان را از سر گرفتیم و همین جور پیش میرفتیم تا این صدای جیغ و خنده های بلند دختران باعث شد که باز  به پشت سرمان  نگاه کنیم .
صحنه ی جالبی بود... دو پسر سوار بر موتور کنار دختران حرکت میکردند و متلک می انداختند و دختران خنده ای مستانه سر میداند و پسرکان با خنده ای زیرکانه از کنارشان عبود می کردند و باز با انرژی فزاینده تر بر می گشتند و متلکی جدیدی می گفتند و جواب ها و خنده ها را می شنیدند و باز از کنار آنها و البته من و دوستم می گذشتند و باز ،باز می گشتند و ...این عمل پسرکان چند مرتبه تکرار شد به حدی که روح ما را ازرده خاطر کرده بود .
ناگهان دوستم نگاهی به خودش و چادرش و من و چادرم کرد ....
گفت:نگاه کن اگر این چادر سر ما نبود باز این موتوری ها از کنار ما به این راحتی میگذشتند؟؟یا این که مثل این دخترکان متلکی نثارمان می کردند؟؟؟


ملت- حب