اعصابم بهم ریخته بود، الکی بی جهت و شاید بی دلیل یعنی در کل الکی بودن بی اعصابیم را خودم بیشتر از خودم میفهمیدم!
یادم آمد که خیلی وقت است برای خودم وقت خالی نکردم و به خودم یک جمله را نگفتم.
اصلا گمان کردم که خودم را گم کردم، خود که چه عرض کنم، حتی خودِخودم را یادم رفته بود!
لب تاب را بستم و به سمت آشپزخانه رفتم. همه ی کمدها را گشتم و آخر به این نتیجه رسیدم که خودم را به لیوانی شیر و نسکافه مهمان کنم.
آهنگ شادی گذاشتم و با ریتم آهنگ شروع به آمده کردن ضیافت خودمانیم شدم.
شیر را در اوردم و دنبال نسکافه گشتم و به محض جوش آمدن شیر، نسکافه را در ظرف خالی کردم و با یک قاشق شیر خشک نیدو ملاتش را بیشتر کردم. بیسکوییت را درآوردم و در کنار لیوان چیدم و کاکائو ها را در اوردم و کنارش گذاشتم و به سمت هال به راه افتادم...
سینی را روی میز گذاشتم و موزیک آرامی گذاشتم و موبایلم را شوت کردم به سمت دیگر و دستانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
کمی از بیسکوییت و شیر خوردم و روی مبل دراز کشیدم و پاهایم را روی هم چرخاندم و به روز های خوش دانشجویی فکر کردم در همان لحظه لبخندی زدم و یادم آمد که آن یک کلمه را هنوز به خودم نگفتم...
و با صدای بلند گفتم خدایا من چقدر عاشق خودمم...:)
پ.ن:فکر نکنید مغرورما؛ نه! این جمله بیشتر به معنی عاشق خدا بودنه:)