گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۰:۴۳۲۳
مرداد

این پست سفارشی است برای شخصی سفارشی...

این پست فقط برای یک نفر است...

یک نفری که هیچ وقت دراولین دیدارش گمان نمیکردم که همچین روزهایی را با او بگذرانم

روز اول که دیدمش قد بلندش برایم تعجب اور بود و صورت مهربانش ...

روز اول نوشته های او و فکر هایش برایم جالب بود

وروز اول همچیزش برایم جالب بود

اما هیچ گاه گمان نمیکردم که کارم با او به باهم بودن و دوستی و عاشقی و صیغه برسد

بعد از1سالی که از باهم بودنمان گذشت دیگر تقریبا همدیگر را شناخته بودیم همدیگر را دوست داشتیم آنقدر که خنده هایمان برای هم,  دردل هایمان برای هم  و گریه هایمان هم برای هم بود...

گاهی حتی درجاهایی که فکرش را هم  نمیکردیم به کمک هم می آمدیم, به گونه ای که شاید هیچ کس نمیفهمید...

و حالاامشب شب عقد او بود

شبی که رفت تا به سرنوشتش برسد

وقتی که اورادر لباس سفید دیدم تنهاجمله ای که در ذهنم میگذشت این بود که:

سمانه جان الهی انقدر خوشبخت شوی که هیچ چیز ,نه دنیایی و نه اخرتی برایت حسرت نباشد...

ملت- حب
۱۵:۳۳۱۶
مرداد

چادرم را تازه ب شیوه ی جدید کش گذاشته بودم یعنی کش نگذاشته بودم دوتا بندجای کش گذاشته بودم و دور سرم میبستم انقدر این حالت خوب بود و روی سرم خوب می ایستاد که خودم کیف میکردم 

راه را گرفته بودم و با مادرم که تازه از سر کار امده بود صحبت می کردم و از مزیت های این شیوه کش گذاری صحبت میکردم حس میکردم ناراحت است اما لبخندش چیز دیگری می گفت تا این که وسط راه لحنش عوض شد و شروع کرد از گفته های من به دوستم و دوستم به من صحبت کردن! به حدی عصبانی بود که به گفته خودش سینه اش درد گرفته بود و من بودم که مانده بودم این حرف هایی که من با اطمینان به دوستم زده بودم چطور به دست او رسیده بود

انقدر عصبانی هستم که میتوانم هرچه ک بین منو دوستم بوده را تمام کنم ولی سکوت کرده ام و نمیتوانم حرفم را به کسی بزنم 

دلگیرم از خودم بابت اطمینانم

دلگیرم از دوستم بخاطر بی امانتیش

وخوشحالم از مادرم که هنوز برای من ارزش قائل است که به حرف خودم بیشتر دیگران ارزش میدهد

نمیدانم چه کنم

همچی را بهم بزنم؟

ببخشمش؟

یا این که با استخانی که در گلو هست همچنان سکوت کنم؟

گیجم و منتظر شاید روزگار خودش همچیز را درست کند...

ملت- حب