گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱۵:۴۶۲۰
اسفند


سلام

تا امروز ظهر داشتم از غصه ی نرفتن به شلمچه دق میکردم با کوچکترین حرف اشکم در میومدو...بگذریم

امروز رفتم و ثبت نام کربلامو قطعی کردم انقدر خوشحالم که در پوست خودم نمیگنجم

تا قبل از این فکر میکردم حتما باید متاهل شوم که به کربلا برم ولی الان خوشحالم که با شور وشوق مجردی به کربلا میروم

و باز هم میگم

هر کی کربلا میره از حرم رضا میره....

دلتون شاد

یا حق

ملت- حب
۱۱:۳۹۱۹
اسفند


این چند روز معنی انتظار واقعی را درک کردم

اگر اآچنان که من منتظر اجازه ی مادرم برای رفتن به شلمچه بودم منتظر امام زمانم بودم الان ظهور کرده بود

اگر آنچنان که من التماس مادرم کرده بودم ،برای ظهور امام زمانم التماس خدا کرده بودم الان ظهور کرده بود

اگر آنچنان که من برای رفتن به شلمچه گریه کرده بودم از ترس خدا گریه کرده بودم الان جز سالکان بودم

اگر آنچنان که من...

اگر آنچنان که من...

اگر آنچنان که من...

تازه فهمیدم چقدر امام زمانمون غریبه و چقدر ما ازش دوریم ...

و تازه فهمیدم چقدر سخته امید آدم نا امید بشه...خیلی سخته...

چقدر سخته خدا بی لیاقتیتو به رخت بکشه ...

حتی وسایلمم جمع کرده بودم...نشد...نرفتم...برای خودم متاسفم...

هرکسی داره میره منه بی لیاقتم دعا کنه

یاحق

 

ملت- حب
۱۹:۴۲۱۰
اسفند

عکس های حرم امام حسین (ع) - www.jazzaab.ir

پنج شنبه 92/12/8ساعت 5.5 :

تازه از حمام بیرون آمده بودم ساعت 6 باید برای عروسی یکی از دوستانم میرفتم و من تازه از حمام بیرون آمده بودم هنوز حوله روی سرم بود که سراغ موبایلم رفتم... 4پیام داشتم حدس میزدم که پیام ها از کیست...شماره ی ناآشنا!!!!و من....از ذوق نفسم در سینه حبس شده بود موبایلم را بغل گرفته بودم و جیغ میزدم ...حوله از سرم افتاده بود و من همچنان به جیغ زدن و دویدنم ادامه میدادم...همان بود که منتظرش بودم...باورم نمیشد

شنبه 92/12/03ساعت 9.5 صبح :

تازه کلاسم تمام شده بود که رفتم امور فرهنگی برای گرفتن مجوز چاپ نشریه و...

ساعت 10.15بود که دم چاپ خونه رسیدم ...بسته بود...تا دوازده انجا معطل بودم ...هر کسی رد میشد وچیزی نثار ما میکرد ...ماهم فقط چادرمان را بیشتر میچسبیدیم...و بلاخره دست از پا درازتر با خستگی بسیار برگشتم

یک مسابقه شرکت کرده بودم که امتحان آن دقیقا همان روز ساعت 12بود تازه رسیده بودم و از خستگی نای راه رفتن نداشتم...ولی عزمم را جزم کردم و رفتم که شرکت کنم با این که اصلا لای کتاب را باز نکرده بودم ...به سالن رسیدم ،امتحان شروع شده بود ...داخل رفتم ..جا برای یکی در میان نشستن نبود ...کنار یکی از خانم ها نشستم ...میتوانستم تغلب کنم ولی ما اهلش نبودیم،یعنی بودیم ولی از وقتی که بسیجی شده بودیم دیگه نبودیم(خدا خیر بسیج بده:)...سوالات نمره منفی داشت ولی چون نخوانده بودم بی خیال همه را زدم وسر 10 دقیقه برگه را دادم و درامدم...با خودم گفتم ما که...بگذریم رفتم اتاق فرمانده و کلی کل کل و بگومگو و در آخر هم پشتیبان فرهنگی را ترور کردم...و راهی خانه شدم

پنج شنبه92/12/08 ساعت 5.5عصر:

 از حمام بیرون آمده بودم ساعت 6 باید برای عروسی یکی از دوستانم میرفتم و من تازه از حمام بیرون آمده بودم هنوز حوله روی سرم بود که سراغ موبایلم رفتم... 4پیام داشتم حدس میزدم که پیام ها از کیست...شماره ی ناآشنا!!!!باز کردم...نوشته بود:

روی دیوار حریمت ننوشتست گنهکار نیاید...

شما در مسابقه بوی بهشت برنده شدید و...

من برنده شده بودم ....کربلا...جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ میزدم،گریه میکردم ،میخندیدم...دیوانه شده بودم دیوانه

و فقط یاد مشهد و دعایم در اولین دیدار گنبد افتادم...

هرکی کربلا میره از حرم رضا میره....باورم شد...امام رضا جواز را داده بود و من ناباورانه فقط نگاه گوشیم میکردم...

هیچ وقت نخواسته بودم وحالا که خواستم شد...ناباورانه شد

وحالا می فهمم

گر گدا کاهل بود           تقصیر صاحب خانه چیست

من لیاقت ندارم...

۱۵:۰۷۰۱
اسفند

http://axgig.com/images/28921632617087822276.jpg


جلسه داشتیم  تو سپاه !!

تا حالا همه ی جلسات در محدوده ی دانشگاه یا فوقش در بسیج ناحیه بود اما این دفعه تو سپاه بود!

تنها، برای این جلسه دعوت شده بودم ترس برم داشته بود،تاحالا وارد محیطی به این شدت مردونه نشده بودم!!!

از فرمانده خواستم کسی رو همراهم بفرسته ایشونم قبول کرد و یکی از بچه هارو فرستاد تا با من بیاد!!

کمی دیر رسیدیم ولی هنوز دور میز کنفرانس جای خالی بود پذیرایی شدیم و جلسه شروع شد

جلسه ی جالبی بود و چون محرمانه هست نمی تونم براتون بگم...:)


آخر جلسه که برای تحویل پاور های جلسه کنار استاد حاضر شدم چند سوالی که در ذهنم بود را هم از او پرسیدم

ایشون آقای نسبتا جوانی بودن...

وقتی داشتم با ایشون صحبت میکردم تمام پیشانیم از عرق برق میزد از گردنم عرق پایین می آمد...

و من همینجور که سوال می پرسیدم دستانم میلرزید

خدای من ...من که هیچ وقت انقدر خجالتی نبودم...سوالاتم تمام شد سالن کنفرانس را ترک کردیم

ولی من همینجور از خجالت خیس عرق بودم و خودم باورم نمی شد که انقدر خجالتی باشم

ولی یک چیز خیلی خوشحالم می کرد این که هنوز... ذهنم ، زبانم و روحم انقدر دست نخورده است که فقط برای سوال پرسیدن از استاد مرد...عکس العملی به این غلظت نشان می داد

و خدا رو شکر می کنم که سرمایه درونیم را برای آن کس که باید باشد ...هنوز دست نخورده گذاشته ام

سرمایه ای به بزرگی یک احساس!!!

خدایا احساساتم را دوست دارم آنها سرمایه بزرگ زندگی من هستن آنها را حفظ کن

الهی آمین...

ملت- حب
۱۴:۳۵۲۰
بهمن


من چرا اینجام...چرا اصلا باید باشم...چرا من باید عقل داشته باشم...چرا...چرا...چرا...؟؟؟؟؟؟؟

سرکلاس نشسته بودم با جمله ای از استاد از خود درامدم...فتبارک الله احسن الخالقین... در ذهنم انعکاس پیدا کرد...فتبارک الله احسن الخالقین...

انگار تلنگری بود...

متوجه شدم خدای من عجب خداییست...

او با تمام قدرتش وقتی انسان را افرید...با خود گفت...فتبارک الله احسن الخالقین

خدا چقدر از آفرینش ما خوشحال شد...و چقدر به ما امید داشت که جهان را به ما سپرد،با همه ی سختیهایش

و گفت:اینجا ماوای توست پس برو هر آنچه خواستی انجام بده ولی یادت نرود امید دنیا تویی ...امیدم را نا امید نکن

من برای تو راهنما می آورم فقط کافیست به او گوش فرا دهی پس گوشت را با دست خود نپوشان

من برای تو همراه میشوم مسیرت  را عوض نکن

من در خودت می مانم مرا بیرون نکن

ولی ما.....

ولی ما چه کردیم؟؟؟

هر آن چه بدتر بود انجام دادیم ....

راهنماهایش را از میان برداشتیم

وگوش هایمان را از آهنگ های دنیایی پر کردیم

و مسیرمان را انچنان عوض کردیم که فقط خدا  را ناظر قرار دادیم نه همراه

و در خود انقدر شریک قرار دادیم که خدا را در گوشه ای متروک از قلبمان فرستادیم

پس چه شد امیدی که قرار بود به خدا داشته باشیم ؟؟؟

و چه شد امیدی که خدا به ما داشت؟؟؟؟

چقدر ما ناسپاسیم و چقدر خدا مهربان که با همه کناره گیری های ما باز ما را رها نمیکند

اندکی فکر کن کسی بالاتر و مهربان تر از خدا می شناسی؟؟؟

پس برو به دنبالش تا بقیه مسیر را تنها نروی مطمئن باش بهتر از او نخواهی یافت...


ملت- حب
۱۱:۰۳۱۷
بهمن


گاهی دلم میسوزد برای خودم

می خندم

گاهی گریه ام میگیرد

می خندم

گاهی خنده ام می گیرد

و باز میخندم...

چقدرنخندیدن مشکل است...

خیلی اتفاق افتاده برام که نباید میخندیدم وخنده ام گرفت

یادم می اید...

سوم دبیرستان وقتی که چهار نفرمون(گروهمون)باهم شروع میکردیم به شیطنت

وقتی که تخته وایت برد کلاس را از جا کندیم و همه صدای جیغشون بلند شد

وقتی مدیر مدرسه با اضطراب زیاد رسید دم در کلاس رسید

وقتی گروه ما را با تخته ی روی زمین افتاده دید

وقتی ما چهار تا را خطاب قرار میداد و دعوا میکرد ما میخندیدیم

چه خنده ی بی جایی...

وقتی میز معلم را لب به لب سکو گذاشتیم و با یک ذربه دست معلم میز نقش زمین شد

وقتی معلم هنگ این افتادن بود

میخندیدیم

و چه خنده ی بی جا و به جایی بود

وقتی ترم سه نمره های زمین شناسی امده بود

وقتی پای کامپیوتر نمره ی6خود را دیدم

می خندیدم...

وقتی حتی نمره ی10 پاسی را به ما داد

باز می خندیدیم

وقتی که خوشحال بودم می خندیدم

وقتی ناراحت بودم میخندیدم

اما...

این خنده کجا و آن خنده کجا

وقتی خنده های بیجا میکنم دلم برای خودم میسوزد

چون قدرت گریه ندارم همه چیز را با خنده از سر میگذرانم

گاهی خسته میشوم از شور و هیجان زیادی که دارم از خنده های زیادی که می کنم

ولی باز خدارو شکر میکنم خنده نعمت بزرگیه که باعث میشه هیچ کس از درونت خبردار نشه حتی خودت

چقدر خندیدن را دوس دارم و باز می خندم

و میگویم...

حالم از گریه گذشته به خودم میخندم(در واقع به خنده هام)



ملت- حب
۱۲:۲۴۱۳
بهمن

خواستم از شور انقلاب بنویسم

خواستم از شعار نویسی روی پلاستیک در یک پایگاه کوچک بنویسم

خواستم از استشمام بوی رنگ بنویسم

خواستم از سرگیجه های بعدش بنویسم

خواستم ازعزمی که برای چسباندن این شعار ها در سطح دانشگاه در سرمای سوزان صبح بنویسم

از سوختگی دستانمان از شدت سرمابنویسم

از اشک چشمانمان بنویسم که از شدت سرما روی گونه هایمان میریخت

خواستم از خیلی چیزها بنویسم

ولی تصمیم گرفتم از عشق بنویسم

از عشق به فردی که که همه ی این شورو هیجان ها را حمایت میکند

ازکسی ک وقتی عکس او را میبینم انقدر انرژی مضاعف میگیرم که از شدت زوق ،جیغ میکشم

از کسی ک وقتی فیلم های اورا میبینم اشکم به پهنای صورت جاری میشود 

از کسی ک عشق واقعیست واز حسرت دیدارش میسوزم

از کسی که عشق من است

می خواهم از سیــــــــــــــــد علی الحسینی الخــــــــــــــــامنه ای بنویسم

و شروع میکنم وبلاگ جدیدم را به نام پدر...

ای پدر من عاشقانه حمایتت میکنم...به امید روزی که حق ظهور کند

عشــــــــــــــــــــــــــــــــــق من جانم فــــــــــــــــــــــــــدایت

http://www.askdin.com/gallery/images/31247/1_48.JPG



ملت- حب
۱۷:۱۸۱۰
بهمن

سلام

امروز به جمع این گروه وبلاگ نویسان پیوستم

هنوز با کارکرد این مرکز وبلاگ اشناییتی ندارم ولی نمیدونم چرا خیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی حس خوبی دارم فکر میکنم تغیر اساسی که باید ایجاد میشد،شد!!

از این به بعد با قلم واقعی خود خواهم نوشت ....

با شروعی طوفانی جلو خواهم امد به امید انکه خدا یاریم کند..

ملت- حب