گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۱:۱۶۲۷
شهریور


از روز قبل تصمیم به گردش گرفته بودیم آن هم در دل طبیعت و با اقوام نزدیک.
سه روزی است که حال خوشی ندارم و همه کارهایم را نیمه کاره رها میکنم. ذهنم به شدت مشغول است!
گاهی، مدت ها مینشینم و به دیوار روبرویم خیره میشوم!
این گردش را برای خودم غنیمت میدانم که شاید بتواند آرامم کند!
صبح، طبق معمول این دو روز با تپش قلب شدید از خواب بیدار میشوم!بدنم گر گرفته است و گرما از لابه لای موهایم حس می شود.
مثل هر روز صبحانه آماده است، با بی اشتهایی چند لقمه ای میخورم و آماده می شوم برای رفتن به گردش!
کارهای امروز را با خبرنگارانم هماهنگ می کنم و کتابم را بر میدارم و داخل ماشین می نشینم.
با خواهرم هماهنگ می شویم و من اصرار آنها به ماشین دامادمان می روم! شب گذشته تا سحر بیدار بودم و هنوز مغزم انگار خواب است!
در طول مسیر سعی میکنم حواسم را به بیرون معطوف کنم اما خودم در جمع و دلم جای دیگری است. صدای موزیک در ماشین پخش می شود و خواهر و دامادمان هم خوانی می کنند و می خندند و با خنده آنها داداشم نیز قهقهه می زند، اما من همچنان به بیرون چشم دوخته ام...
خواهرم گله مند از سکوت من، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید:« یچزی بگو خب، تو هم که همش خوابی!»
سعی میکنم از خاطرات شیرین و مشترک او با دامادمان بگویم، من می گویم و آنها می خندند اما هنوز دلم...
کتاب جدیدم را بیرون می آورم و با صدای بلند اعلام میکنم که « دارم کتاب میخونم!» و خواهرم این را گوشزد می کند که چشمانت ضعیف می شود و من بی اعتنا به حرف او کتاب را باز میکنم و میخوانم _ چشمی که حرفی ندارد پشت عینک ماندنش به!_
هنوز گیجم که به مقصد می رسیم.
استخری بزرگ و دو چنار سبز در کنار آن وبادی که با وزیدنش لرز در اندامت می افتد.
فرش پهن می کنیم و میشینیم. کمی مینشینم، کمی میخوابم اما دلم...
کتابم را برمیدارم به طرف سنگ بزرگی می روم که لبه پرتگاهی قرار دارد، نوک آن می نشینم و پاهایم را آویزان می کنم و شروع به خواندن کتاب می کنم اما هنوز دلم...
مادرم از دور مرا به خواهرم نشان می دهد و خواهرم باز شاکی می شود که چرا در این جا کتاب دست گرفته ام. به حرفش اهمیت نمیدهم، برادرم رد می شود
_عاشقیا!
جوابش را نمی دهم و حوصله کل کل ندارم. کتاب میخوانم.
_«زندگی یک پاراگراف نیست و مرگ نیز پرانتز نیست»
کتاب را می بندم و به جمله فکر میکنم. خواهر کوچکم دوروز است که متوجه حال عجیب من شده است و ساعتی صد مرتبه مرا می بوسد و سعی می کند حواسش به من باشد، با این که 11 سال بیشتر ندارد اما حواسش خیلی جم است!
در جمع خانواده ام، ولی سکوت را ترجیح می دهم و محکوم می شوم به بد اخلاقی اما اهمیت ندارد و می دانم که این حالت زیاد طول نمی کشد اما در این زمان کوتاه هم دلم...
لب پرتگاه نشسته ام و کتار را بسته ام و به جملات آن فکر می کنم، به پلاستیک های رها شده در ته پرتگاه نگاه می کنم و چشمانم تار می شود، سرم را بالا می آورم و انگار که باز میخواهم به همان نقطه نگاه کنم؛ جنون!
ساعتها آنجا نشسته ایم و من ادای آدم های خواب آلود را دراوردم ولی خودم میدانم که دلم...
گوشی موبایلم را چک می کنم اما جز از محل کارم کسی به من زنگ نزده است، کسی حتی نگران این همه نبودنم در فضای مجازی نشده است!
نفس عمیقی می کشم تا شاید تپش شدید قلبم را که چند روز است مهمانم شده است را آرام کنم.
کتاب را برمیدارم و سوار ماشین می شوم.
بغض کرده ام و صدای موزیک حال بدم را تشدید می کند. خواهر کوچکم انگار متوجه شده است و یکسره به چشمانم زل زده است تا نگذارد در تنهایی گریه کنم...
در کل مسیر به این جمله فکر می کردم:
زندگی یک پاراگراف نیست و مرگ یک پرانتز نخواهد بود!
و باز نفس عمیقی می کشم. 
یاد خدا می افتم 
اگر خدا بخواهد...
و چقدر دلم...



ملت- حب
۲۳:۳۳۲۳
شهریور

زهرا از کوچه با شتاب وارد حیاط شد، در را محکم بهم کوبید و پشت در ایستاد.
نفس های بلند و کوبنده او برگ های جلوی صورتش را تکان میداد.
صورتش سرخ و دندان هایش بهم قفل شده بودند.
مشتش را گره کرد و با پایش محکم به در کوبید و شروع به گریه کرد.
با صدای در و کوبیده شدن پا به آن مادر از پنجره ی باز آشپزخانه و با کفگیری چوبی که در دست داشت  به بیرون سرک کشید و بدون آن که چیزی بپرسدگفت: دوباره چی شده؟ دوباره چی شنیدی؟چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟چرا ولشون نمیکنی به حال خودشون و همان طور که با تکان دادن  کفگیر درهوا با خود حرف میزد، بدون آن که منتظر جواب بماند غرو رو لوند کنان به داخل آشپزخانه برگشت.
زهرا چادرش را از زیر پایش بیرون کشید و بی توجه به حرف های تکراری مادر که دیگر حسی به آن نداشت به سمت اتاقش حرکت کرد. نصف چادر را روی زمین میکشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
هوا نیمه ابری بود و شمع دانی ها در کنار پله با نسیم خنکی تکان می خوردند.
پله های کهنه ای را که با قالیچه های قرمز نخ نمایی پوشیده شده بودند را پشت سر گذاشت.
به اتاق کوچکی که پنجره هایی روی به حیاط داشت، رفت.
اشک از گونه های سرخ شده اش سر میخورد و روی برگه هایی که روی میز. انباشته شده بودند میریخت.
یاد نامه ها افتاد.
همیشه خواندن نامه ها آرامش میکرد.
 کشاب سفت آهنی میز را به زور بیرون کشید.
 نامه ها را برداشت و روی میز گذاشت.... 
کش روی نامه ها را باز کرد و قدیمی ترین نامه را بیرون کشید.

سلام زهرا خانم حالتون خوبه؟...
از لحن نامه خنده اش گرفت نامه را کنار گذاشت و به سراغ آخرین نامه رفت تا دلتنگیش را کم کند.
_سلام زهرا جانم، دلش قنج رفت اما حرف های امروز همسایه ها در ذهنش چرخید و اجازه نداد تا ادامه ی نامه را بخواند.
 مشت گره کرده اش را بالا اورد و جلوی صورتش گرفت. بوی زنگار آهن از لابلای انگشتانش بیرون میزد وحالش را بد میکرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
کمی ارام تر شد.
مشتش را باز کرد و نگاهی به پلاک تیر خورده کرد.
ای کاش علی واقعا برای پول رفته بود...


پ.ن: این داستان در پست های بعدی بازنویسی خواهد شد.

پ.ن.1: ببخشید کم پیدام یکم ذهنم مال خودم نیست. بچه شده! دوست داره بره همه جا، حتی بهونه هم میگیره تهشم به اون چیزی که میخواد نمیرسه و خوابش میبره:)

میام دیر به دیر اما خب با دست پر:)

ملت- حب