گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

شب عذاب

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۷ ب.ظ

http://tinypic.com/34q6avn.jpg


دیشب به اندازه ی تمام دنیا دلم گرفت

چند بار زنگ زده بود خیلی اصرار داشت که ما حتما در این کار حضور داشته باشیم ،مادرما هم که بدش نمی امد از طرف ما قبول کرده بود!با این حال باز دوباره زنگ زد و تک تک با من و خواهرم صحبت کرد هر چه گفتیم نه ،گفت حالا شمابیاین!

ساعت ده شب رفتیم به محل تمرین،با ورود ما با آن چادرو مغنعه ای که تا پایین ابرو کشیده شده بود،انگار همه غریبه ای رادیده باشند زل زل به ما نگاه  می کردند!جلو رفتیم و خانم سرگروه باروی باز جلو آمدو گفت:پا انداز می خواید؟چقدر زنگتون بزنم آخه!؟و بعد با تعارف او نشستیم

همه داشتند نقش خودشان را بازی می کردند،یکی با پسر نامحرم که در نقش همسرش بود قاه قاه می خندید!دیگری جلوی آن همه پسر روی زمین ولو می شد!خانمی دیگر جیغ و داد می کرد،پسر نامحرمی برای دختری لقمه میگرفت و...گریه ام گرفته بود اصلا این فضا را دوست نداشتم

ذکر شمار در دستم و ذکر می گفتم ،کتابم را دراورده بودمو سعی در معطوف کردن حواسم در کتاب بودم فقط می خواستم فرار کنم...

شربت آوردند از اول صف شروع به تعارف کردند ،من که تصمیم گرفته بودم در هیچ نقشی ولو کم،بازی نکنم ،دلیلی برای خوردن شربت هم ندیدم چون کاری نکرده بودم و قرار نبود بکنم و خوردن این شربت برایم چیزی جز عذاب وجدان نداشت!سینی را با یک تشکر رد کردم ،خانم سرگروه نگاهی به من کرد ،بلند شدم و جلوی پایش نشستم !گفتم من نمیتوانم در این محیط بازی کنم!گفت چیزی که نیست کار ارزشیه من این نقشو نگه داشته بودم برای شما ولی باز حرف خودم را تکرار کردم:من معذبم...با ناراحتی گفت:هرجور راحتی عزیزم...

بیرون آمدم ولی انگار دیوانه شده بودم

اشکم بی اختیار میچکیدمستقیم به سمت خاک شهدا رفتم ...چقدر از ارزش های انها عملی میشد؟

و در آن هیاهویی که در ذهن من بود فقط صدای میثم مطیعی بود که در گوش من زمزمه می شد

شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم 

پ.ن.1:انقدر ارزش های ما بی ارزش شدند که کمی که بخواهی ارزشی عمل کنی امل حسابت میکنند

بی ربط:دلم برای شهدای دانشگاهمان همان رفیق فنی ام تنگ شده...کاش میتوانستم کمی کنارش باشم

برایم دعا کنید که سخت محتاجم



۹۳/۰۴/۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
ملت- حب

نظرات  (۷)

گفتی و کردی کبابم


فقط می دونم ما باید براش کاری بکنیم...واقعا....و میگن امر به معروف از انسان نا کارشناس!!!ساقطه ولی باید بره یاد بگیره....می دونم باید خیلی کارا رئو بکنم و نمی کنم...خدا هدایتمون کنه....
احسنت

ممنون از ناشناس عزیز
استفاده کردم
و موافقم
خواهر عزیز
از دستتان دلخورم! شما که اینقدر احساسات پاکی دارید و انیقدر احساسی هستید جرا می آیید در وبلاگ من و نظر میگذارید که خنده دارم و داغم؟

حالا بیایید به بنده بگویید خنده دارم و داغ هستم!
این نتیجه ی امر به معروف نکردن و نهی از منکر کردن امثال ماست!

حالا هم یک اشتباه کرده اید! باید اعتراضتان را نسبت به آن وضع خیلی صریح و قاطع به آن خانم میگفتید، چون آن خانم خیلی کلام شما را قبول دارند

مورد دوم اینکه در یکی دیگر از پستهاتان هم نوشتم، مرد باشید! مرد بودن به قول آقا سید ما به نر بودن نیست، منظورم مردانگی است و قوی بودن، مرد جنگ بودن، مرد میدان نبرد حق و باطل بودن، مرد گریه نمی کند مگر برای شهادت برادرش(شما بخوانید خواهرش)
فضای هنری خیلی بد است. آقا سید ما هم همیشه این را میگفت. شما میدانید من فنی ام او هم فلسفه! آخرش 2 سال پیش تصمیم گرفتیم بزنیم به میدان جنگ! من شروع کردم به فیلمنامه نویسی، سیدمان هم دستی به دوربین داشت حدی تر ادامه داد. الان هر دوتا تبیان فیلم پیش آقای سلحشور مشغولیم(بخوانید علافیم!) ولی بهرحال هستیم، مشغولیم و انشاالله بشویم کادر انقلابی برای سینما کما اینکه الان هم خیلی کادر انقلابی برای سینما هست
شما که دستی در هنر دارید جا نزنید تو را خدا، بمانید، بمانید تا آقا اینقدر غصه ی فرهنگ و سینمای ایران را نخورد، بمانید بگذارید ما فدا شویم ولی دیگر 60 سال دیگر دختر چادری توی این مملکت گریه نکند که چرا فضای تئاتر خراب است ....


ولی بحمدالله وبلاگ شما  قلم شما اینچنین نیست

آنچه عرض شد برادرانه بود، از برادری کوچکتر به خواهری بزرگوارتر
 به بزرگی خود ببخشید
و در گریه های خود عبد ذلیل خدا، صابر را هم یاد کنید....
نقاشیه هم خیلی خوشگله..
سلام
عجب...اگر درست یادم باشه  آقای پناهیان بود ک میگفتن برا درست شدن این وضعیت نیاز به کلی نیروی چریک داریم ک بیاد فضارو عوض کنه..کلی نیروی تازه نفس و متخصص و متعهد..
به روزم خواهر
دعامون کن
سلام
متاسفانه چه کسایی داعیه دار ارزش و کارهای ارزشی شدند
در بین بعضی از این هنری ها نفس کشیدن هم سخت میشه

دعامون کنید در این شبها و روزها ...
سلام، دم صراحتت گرم...
دلم گرفت اما...آره..هنریا همینجوریان.. تازه کجاشو دیدی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">