چ...ن اینبار چمران...اینبار...أ...أصغر وصالی
رفتم برای بار دومم رفتم ...رفتم وفیلم چ را دیدم و باز مثل دفعه پیش اشک های مزاحمم نگذاشتند صحنه ها را تجزیه کنم...اصلا بیخیال چیکار به صحنه داشتم...من انقدر محو این اصغر دستمال سرخ شده بودم که تا چند روز در ذهنم درگیری بود ...به قول خود اصغر:چمران را نمیفهمیدم...چمران را بازرگان میدیدم تا چمران خمینی...چمران خیلی پر بود خیلی...نمی فهمیدمش...اما اصغر را خوب...انگار خودم را میدیدم وقتی چیز ناحقی را میدید بی معطلی و یا حتی بی فکر جلو میرفت...آن شور آن دیوانگی به عهدی که باشهدا بسته بود...حتی آن دستمال سرخش....همه و همه خودم را مجسم میکرد...
اصغر عشق من شد و من دیوانه ی او...اما من کجا و اصغر کجا...لیاقت او کجا و لیاقت من کجا...چقدر دوستش دارم ...
عاشقش هستم...میفهممش...پس به دنبالش خواهم رفت
پ.ن.1:این پی نوشت را روز بعد از نوشتن این مطلب اضافه کردم:
...خوابهای نامفهوم میبینم...چمران...زندگی نامه...من...پاک گیج شدم...حس میکنم شهید چمران ...نمیدانم برایم دعاکنید