گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۶:۳۹۲۹
تیر

صبح روز اربعین عراقی ها وارد کربلا شدیم.

فضای عجیبی بود...

هرکس به سبک و با زبان خود روضه میخواند و سینه زنی می کرد...

در هر دقیقه دها گروه به گروه های قبل اضافه میشدند

صدای حسین حسین و حیدر حیدر فضا را پر کرده بود...

هوا انگار خون می بارید و به شکل محسوسی گرفته بود...

سهم من_که برای اولین بار به کربلا میرفتم_ فقط گنبد امام حسین آن هم با فاصله ای زیاد بود...

دیگر آنجا نیاز به مداح و روضه خوان نبود آنجا جمعیت را میدیدی و اشک از سرورویت جاری می شد، اما نه، ابهت حرم حسین(ع) اشک را از چشمان آدم دور میکرد...

تا عصر کربلا بودیم و من فقط از سکویی بلند از راه دور گنبد را نگاه می کردم...

عصر به راه افتادیم برای رسیدن به کاظمین...

خیابان هایی که به سمت اتوبوس های کاظمین میرفت بسیار شلوغ بود در همان جمعیت قدم به قدم پیش می رفتیم.ِ..

موکب های عراقی تقریبا نیمه باز بودند و موکب های ایرانی همچنان مشغول پذیرایی...

در راه به موکب ایرانی رسیدیم که مداحی معروف سید رضا نریمانی را گذاشته بود و با بابونه از زوار پزیرایی میکرد.

مادرم با دیدن بابونه همه را نگه داشت تا به قول خودش همه با خوردن بابونه پنسیلین طبیعی زده باشند.

هوا بسیار سرد بود و سوز عجیبی می آمد.

صدای مداحی فضا را پر کرده بود...

منو یکم ببین

سینه زنیم رو هم ببین

ببین که خیس شدم

عرق نوکریمه این....

چند جوان ایرانی در جلوی موکب مشغول خوردن بابونه بودند، با اتمام لیوان بابونه شان سه نفری در جلوی موکب ایستادند و همراه مداحی شروع به سینه زنی کردند...

با گذشت چند ثانیه نفرچهارمی به آنها اضافه شد و بعد نفر پنجم و بعد...

ایرانی ها موج موج به این سه نفر اضافه می شدند و سینه زنی میکردند.

اطراف این موکب مملو از جمعیتی شده بود که حلقه های تو در تویی را تشکیل داده بودند و با نوای سید رضا نریمانی سینه زنی میکردند و با صدای بلند زجه می زدند...

تقریبا خیابان بسته شده بود و زنان هم اطراف سینه زن ها به گریه و سینه زنی پرداختند، حتی زنان عرب که از با زبان فارسی آشناییتی نداشتند.

فضای غیر قابل وصفی بود.

در کل مسیر پیاده روی و زیارت امام حسین(ع) هیچ صحنه ای این چنین تکانم نداده بود.

بعد از مکثی کوتاه به سمت اتوبوس های کاظمین به راه افتادیم...

همه در خود بودند و اشک بود که از صورت ها پایین می آمد...

واقعا اربعین حال و هوای دیگری دارد

کربلا را باید در اربعین دید

حتی اگر سهمت از کل کربلا فقط گنبد امام حسین(ع) از راه دور باشد...


پ.ن:بعداز زیارت کاظمین فیلم مداحی سیررضا نریمانی رو از یه اقای عرب گرفتم! جالب اینجا بود که اون مرد عرب مداحی رو از سایت خامنه ای دات ای ار عربی گرفته بود و ترجمه عربیش زیرش بود!


پ.ن.1: اگر من امسال اربعین کربلا نباشم مطمئنا از دوری دق خواهم کرد...

پ.ن.2: این عکس کل سهم من از کربلا بود. حتی گنبد حضرت ابوالفضل رو  هم ندیدم...


ملت- حب
۱۷:۲۸۲۵
تیر

از دوره راهنمایی باهم آشنا شده بودیم. چهار تا بودیم ملقب به چهار کله پوک!

همه یخرابکاری هایی که در مدرسه رخ می داد بی برو برگشت به ما مربوط می شد حتی اگر عاملش ما نبودیم!

در دوران راهنمایی که تا صدایی بلند می شد همه می گفتند گروه نیک و اینا بودن! حالا بدبهت نیک اصلا کاره ای نبود ولی اسمش روی گروه مانده بود:)

البته در راهنمایی دستمان باز تر بود چرا که از 23 نفر تقریبا 16 نفر با ما بودند و بقیه تماشاچی و کسی نبود که مانع کارمان شود اما در دبیرستان بودند دختران خود شیرینی که تا آب از آب تکان می خورد جایشان در دفتر بود و بعد هم جای ما:/

یادم است دبیرستان که بودیم در زنگ جبرانی یا همان بی کاری با آن سه تای دیگر تصمیم گرفتیم تا بهترین وسایل را از انبار بدزدیم و در کلاس قرار دهیم! یعنی در واقع می خواستیم کلاس را نو نوار کنیم آن هم بی اجازه مدیر!

به سراغ انباری انتهای راهرو رفتیم. درش باز بود! یک میز نو و تر و تمیز هم در آن گذاشته بود.

از دور اشاره کردم که بیایید و آن سه هم آمدند و میز را برای انتقال به کلاس تایید کردند!

میز کلاس ما شکسته بود و پایه آن از قسمت رویی جدا شده بود. میز کلاس را به انباری انتقال داده و میز نو را با موفقیت جایگزین کردیم.

به یمن ورورد میز قشنگ به کلاس تصمیم گرفتیم تا صندلی را هم دور تا دور کلاس بچینیم و میز را در وسط کلاس قرار دهیم.

همه این کارها را انجام دادیم و خسته و مانده روی میز نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.

آمنه از روی شوخی میز را کمی حل داد و میز خیلی راحت جلو رفت و ما نیز کمی سواری خوردیم و خوشمان آمد:)

زهرا گفت بیایید و کمی ماشین بازی کنیم!

دونفر روی میز می نشینند و دو فر هل می دهند!

و به این ترتیب ماشین بازی ما آغاز شد...

زهرا و آمنه کمی تپل بودند و من و فتان کمی لاغر دو گروه چاق و لاغر تشکیل دادیم و میز را هول می دادیم و می خندیدم که ناگهان چشمتان روز بد نبیند!

من و زهرا روی میز بودیم و آمنه و فتان با تمام وجود در حال هول دادن که ناگهان میز ترمزی کرد و من و زهرا شوووووت شدیم دو قدم آن طرف تر!

اولش گمان کردیم که میز به موزاییک گیر کرده و چیزی نشده اما بعد از مدتی چشمانمان گرد شد!

بله پایه میز نو شکسته بود و به طور کامل به داخل میز مایل شده بود!

تا نیم ساعت اول که نمیتوانستیم از خنده خودمان را از کف کلاس جمع کنیم اما بعدش که به خودمان آمدیم یادمان به میز افتاد!

یا وحشی بافقی ...

باید با میز چه می کردیم!؟

زهرا گفت میز را برگردانید ببینیم با پایه هایش باید چکار کنیم.

میز را برعکس کردیم و زهرا با قدرت تمام به پایه ها کوبید و پایه ها به حالت صاف ایستادند اما اگر تکانی می خوردند مطمئنن باز هم کج می شدند!

هنوز 1 ساعت از شادی اوردن میز نو به کلاس نگذشته بود که مجبور شدیم میز را به انباری برده و میز قدیمی خودمان را بر گردانیم!

ولی یادش بخیر خنده های از ته دل ان روز را فراموش نمی کنم هرچند که می دانم باید برای این کارم مبلغی خسارت به مدرسه بدهم تا بیت المال گریبان گیرم نشود!


پ.ن: برگی از خاطرات خنده دار من و دوستام!

پ.ن: واقعا اون موقع ها فکر بیت المال نبودیم و گمان می کردیم واقعا مدرسه خانه ی دوم ماست و ماهم صاحب خانه:/

ملت- حب
۱۲:۵۹۲۳
تیر

صبح از خواب بیدار شدم، صبح روز 23 تیر ماه مثل همیشه و مثل هر روز...

طبق معمول موبایلم را بالا اوردم تا ببینم خبری که شب گذشته کار کرده بودم مشکلی ایجاد نکرده باشد، پیام آمده بود مثل هر روز و مثل همیشه...

بانک انصار بود که زادروزم را تبریک می گفت!

خوشحال شدم چون از بانک توقع نداشتم تولدم را به یاد داشته باشد!

پدرم صبحانه را آماده کرده بود مثل همیشه.

  موهایم را شانه کردم و سر سفره نشستم مثل همیشه و صبحانه خوردم مثل همیشه!

بعد از صبحانه با مادرم مشغول پخت ناهار شدم مثل همیشه.

 ساعت 12 نشده ناهار را آماده کردم مثل همیشه!

در این میان گوشی را روی گوشم گذاشته وبودم و آهنگ گوش میدادم و میخندیدم و دلم شاد نبود مثل همیشه...

نفس می کشیدم مثل همیشه...

میخندیدم مثل همیشه ....

و کار می کردم مثل همیشه....

و یک سال به عمرم اضافه شده بود و هیچ تغییری ایجاد نشده بود مثل همیشه...

و چقدر ازین مثل همیشه بودن ها حالم بهم میخورد و چقدر این مثل همیشه بودن ها زندگیم را کسل کننده کرده است...

امیدوارم هیچ گاه 24 سالگیتان مثل همیشه نباشد....

ملت- حب