گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۳:۴۶۱۰
آذر

خسته ام ازکلاس بیرون زده ام حس میکنم قلبم خالی میزد دستانم را بهم گره داده ام و تانزدیکی چانه ام اورده ام چادرم را مچاله کرده ام بین دودستم و دنبال جایگاهی میگردم ک ارام شوم 

ناخاسته به سمت شهدای گمنام میروم نگاهم فقط برگ ها و کاشی ها رامیبیند نزدیک شهدا رسیده ام صدای خش خش برگ ها ک در زیر پایم له میشوند روحم را میخراشاند

سلام مخصوص را میخوانم کنار دوست و رفیق شفیقم مینشینم انگار ک دوست صمیمیم را دیده باشم بدون توجه به اطراف سفره ی دل میگشایم قطرات اشک مانندبلورهای لرزان از گونه هایم پایین می ایند 

بانوک انگشتانم میگیرمشان و روی سنگ قبر میکشم و با توپی پر به رفیق شفیقم میپرم ک چراتو اینجا بیکارنشسته ای؟چرااین جورشد؟چرامن؟پس تو چکاره ای اینجا؟

انگار ک منتظرم درخواب جوابم را بگیرم

 بلند میشوم و با نگاهی غضب الود خداحافظی میکنم و به سمت کلاس برمیگردم 

تمرکزم بهم ریخته است وجدانم درد میکند و حس را از تمام وجودم گرفته است!درحال خودم هستم ک جامدادیم برعکس میشود و تمام محتویات ان اعم از انواع مداد طراحی و ساده وخودکار و اتود کف کلاس پهن میشود و استاد با نگاهی تمسخر امیز از من میخواهد ک بساطم را جمع کنم 

خم میشوم و جمع میکنم بی تفاوت به خنده های هم کلاسی هایم چادرم را جمع میکنم و مینشینم هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و من هستم ک دستهایم را محکم روی قلبم گذاشته ام و ذکر الابذکر الله تطمعن القلوب را تکرار میکنم 

کمی انگار ارام تر میشوم

کلاس به پایان می رسد 

بی توجه به دوستم مسیرم را سمت مسجد کج میکنم به مسجد ک میرسم باید اماده سلام کردن به آن همه دوستانی باشم ک میشناسمشان ولی اینبار سلام دوستان فقط با یک سلام پاسخ داده میشود سلامی بی انرژی ک به نظر من نه تنها مستحب نیست بلکه حرام هم هست!

میروم و در صف جماعت قرار میگیرم صدای تکبیر الحرام بلند میشود و نماز را میبندم.

اما هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و به قول شاعر محبوبم فکر همه جاهست ولی پیش خدا نیست ...نماز تمام میشود 

جلسه دارم 

همه با دیدن چهره ام بعد از سلام کلمه چی شده!را تکرار میکنند و فقط با یک کلمه نخوابیدم قانع میشوند و کنار میروند جلسه تشکیل می شود و من یک گوشه کز کرده ام نظرات گفته میشود و نتیجه گیری میشود 

اجازه ی خروج از جلسه را میگیرم و دوستم با تیکه ای زیبا با این مضموم ک بودنت و نبودنت چ فرقی داشت اجازه خروج میدهد 

برایم مهم نیست بلند میشوم و از مسجد خارج میشوم 

مسیرم را طولانی کرده ام ک قدم بزنم از صبح هیچ نخورده ام و احساس گشنگی نمیکنم و بوی غذا حالم را بهم میزند 

قدم هایم را آهسته برمیدارم فکرها امانم را بریده اند چادرم را مشت کرده ام و بی توجه به اطراف پیش میروم سرعتم انقدر کند است ک همه از من سبقت میگیرند

قدم های اهسته و بی جان است گاهی حتی روی سنگ فرش ها کشیده میشود 

دنبال برگ میگردم ک زیر پا له کنم صدای خش خش کشیده شدن چادرم را روی زمین میشنوم اما حسی برای جمع کردنش ندارم

دوستی از کنارم میگذرد

_های

_سلام

_چی شد کنفرانست؟

_هیچی ارائه ندادم

_خب پس چرا آویزونی؟

با لبخندی پاسخش را میدهم و بی توجه به مقصد اتوبوس سوار آن میشوم و جلوی خوابگاه پیاده میشوم

و حال من هستم که  ساعت هاست نشسته ام کنار حوض و در آفتاب و به این می اندیشم که:

ظلمتُ نفسی....


ملت- حب