گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۵:۲۷۳۰
فروردين

رفتم برای بار دومم رفتم ...رفتم وفیلم چ را دیدم و باز مثل دفعه پیش اشک های مزاحمم نگذاشتند صحنه ها را تجزیه کنم...اصلا بیخیال چیکار به صحنه داشتم...من انقدر محو این اصغر دستمال سرخ شده بودم که تا چند روز در ذهنم درگیری بود ...به قول خود اصغر:چمران را نمیفهمیدم...چمران را بازرگان میدیدم تا چمران خمینی...چمران خیلی پر بود خیلی...نمی فهمیدمش...اما اصغر را خوب...انگار خودم را میدیدم وقتی چیز ناحقی را میدید بی معطلی و یا حتی بی فکر جلو میرفت...آن شور آن دیوانگی به عهدی که باشهدا بسته بود...حتی آن دستمال سرخش....همه و همه خودم را مجسم میکرد...

اصغر عشق من شد و من دیوانه ی او...اما من کجا و اصغر کجا...لیاقت او کجا و لیاقت من کجا...چقدر دوستش دارم ...


شهید اصغر وصالی «چ»گونه ازدواج کرد؟ + تصاویر


عاشقش هستم...میفهممش...پس به دنبالش خواهم رفت

پ.ن.1:این پی نوشت را روز بعد از نوشتن این مطلب اضافه کردم:

...خوابهای نامفهوم میبینم...چمران...زندگی نامه...من...پاک گیج شدم...حس میکنم شهید چمران ...نمیدانم برایم دعاکنید

ملت- حب
۲۳:۳۱۲۴
فروردين

ظهر بود ساعت 2

حسابی گرم بود ...بخاطر وفات ام البنیین کامل مشکی پوشیده بودم ...شال مشکی با چادرآستین دار جلوبسته با آستین های کار شده که شکل ظاهری بنده را شبیه به افراد تازه مسلمان لبنانی میکرد...

وارد مینی بوس شدم زیر نگاه های عجیب مردم...در ردیف سوم نشستم...کتاب آوینی را دراوردم وشروع کردم به خواندن...غرق در کتاب بودم که با صدای زنانه ای سرم را بالا آوردم

-الهی به امید تو...

نگاهم را از کتاب برداشتم همه ی مینی بوس پرشده بود واین زن و مادرپیرش برای نشستن برروی صندلی های وسط جابه جا می شدند...پیرزن در کنار من جاگرفت و اصرار داشت که مینی بوس بایستد تا فرزندانش به این سرویس برسند...راننده کم کم راه افتاد و پیرزن همچنان حرف میزد ...گاهی مرا مخاطب قرار میداد وحرفی میزد...مینی بوس ایستاد و یک مرد و یک پسر و دو دختر کوچک سوار شدن آن دو مرد جلوی مینی بوس جاگرفتند و دخترهای کوچک به سمت خانم میان سال و مادر بزرگشان دویدند...دختر کوچکتر موهای قهوه ای داشت که با یک تکه تورسبز بسته شده بود...و موهای جلویش-که کوتاه تربود-توی صورتش ریخته بود و لباس بهم ریخته...نگاهی به دخترک-که نیم رخ جلوی من ایستاده بود-کردم و توی دلم گفته :عجب مادری داره که بچه اش این شکلی بیرون آمده است!!!دخترک سرش را برگرداند نگاهم به صورتش افتاد...پر بود از زخم...کامل مشخص بود که روی زمین کشیده شده بود(دلم بدجور لرزید)

مادر بزرگ انها که کنار من نشسته بود نگاهی به من کرد در حالی که تردید داشت که ما من حرف بزند یا نه شروع کرد:

-دخترم چند روز پیش تصادف کرده ضربه مغزی شده ...این دخترشم بوده(اشاره کرد به سمت دختر کوچک تر)خداروشکر چیزیش نشده!!!

وای دلم ریخت....گریم گرفت...چقدر زود قضاوت کردم...مادر دخترک بیمارستان بود...

اعصابم از دست خودم خورد شده بود هم از این که چرا زود قضاوت کردم و هم این که چرا یک پیرزن صندلی وسط بشیند و من جوان بر روی صندلی راحت...

فکر میکردم اگر به او بگویم بیاید و جای من بنشیند ریا کرده ام ....خودنمایی کرده ام...اعصابم بدجور از خودم بهم ریخته بود...تا اینکه دل به دریا زدم

-مادر جان اگه جاتون ناراحته بیاین جاتونو با من عوض کنین؟؟؟

پیرزن که انگار توقع نداشت از من همچین چیزی بشنود گفت:بله؟؟؟

جمله را تکرار کردم ...پیرزن لبخندی زد و گفت:نه خوبه دست شما درد نکنه...

و شروع کرد از دخترش و بخش به قول خودش آنسیون صحبت کردن من هم به به حرف هایش گوش میدادم و گاهی با لفظ قلم تمام(طبق عادت)جوابی میدادم وانگار که پیرزن از حرف هایم چیزی نمی فهمید سری تکان میداد و نگاهش ا به جلو می دوخت...

وای چقدر از خودم بدم آمد .....در دلم تا توانستم به خودم فحش و بدو بیراه گفتم:

(خاک توسرت چرا با این بنده خدا این جور حرف میزنی؟چرا کلمات گنده گنده به کار میبری؟؟؟وای خاک توسرت کنن که نمیتونی مث آدم معمولی حرف بزنی....همینه که همه در برخورد اول بهت میگن مغرور...و....)

اعصابم بهم ریخته بود که گوشیم را بیرون آوردم و هدفون را وصل کردم که میثم مطیعی جدید را گوش کنم....که پیرزن نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به عکس اقای روی صفحه گوشی و بعد با تعجب پرسید:شارژ میشه؟؟

لبخدی زدم و گفتم :نه مادر جان میزارم تو گوشم:)

پیرزن پیاده شد و من ماندم و یک دنیا شرمندگی و عصبانیت از خودم....

-پ.ن.1:همه در دید اول منو مغرور فرض میکنند ولی بعد نظرشون عوض میشه ...دیگه از بس بهم گفتن مغرور عادت کردم ودر پی عوض کردن نظرشون...خدا که میدونه بسه!!!

-پ.ن.2:اصلا خودموقبول ندارم

-پ.ن.3:برای من و تصمیم بزرگم دعا کنین

ملت- حب
۲۳:۲۹۱۸
فروردين

امشب به قاعده ی تمام شبهای ترم قبل واین ترم ...بماند

دوستان قدیمی ما امشب مهمان اتاق مابودند ...چقدر عوض شده بودند یعنی دانشگاه تا چه حد می توانست انهارا عوض کند؟

هر سه دختران متدین و با حجاب و...بودند...باورتان نمیشود ...یعنی خودم هنوز باورم نشده که انها همانهایند ...دوستان صمیمی دوران دبیرستان من!

مانتوی تنگ...شال باز...رنگ جلف...ارایش غلیظ...حرکات لوس...حرف های زشت...خدایا همه ی ما رو حفظ کن........

ترم قبل بخاطر حرفهایشان بخاطر اینکه میدیدم چطور تغییر میکنن میدیدم که هرچه می گویم فایده ای ندارد...اتاقم را عوض کردم ...از کسی که جانم را فدایش میکردم دست کشیدم که شاید علت رفتم کمی اورا به خود بیاورد ولی...

هرچه میگفتند لبخنده سردی میزدم و سعی میکردم بیشتر از قبل سرم را در لب تاب فروکنم که شاید حرف هایشان را نشنوم ولی انگار...

عذاب میکشیدم ...چشمانم پر از اشک میشد و در حالی که چشمانم را محکم میمالیدم لبخند میزدم و میگفتم:حساسیت دارم

چقدر خندیدن تو شرایطی که روحت داره اتیش میگیره و از درون میسوزوندت سخته...انگار که بنزین روی اتش میریختم با خنده هایم ...بیچاره دلم

هنوز میتوانستم خودم را کنترل کنم ...مبایلش را دراورد...عکس هایی که باهم در باغ گرفته بودندنشانم داد...سوختم ...سوختم ...سوختم

دوستم.....ان کسی نبود که میشناختمش که عاشقش بودم که شبها بخاطر تغییرات ظاهری او مخفیانه گریه میکردم(این را هیچ وقت نفهمید)

شال باز ...صورت ارایش شده...موی حالت داده شده...

دیگر نتوانستم طاقت بیاورم چشمانم قابلیت پنهان کردن این همه اشک را نداشتند...از اتاق بیرون زدم ...

خیلی سخته کسی که خیلی دوسش داشتی رو ببینی که جلوی چشات به راهی میره که تهش سیاهیه که تهش گریه های اقا امام زمانه که تهش...

دلم گرفته .....خیلی ...برای دوستم و همچنین من دعا کنین....

۱۹:۲۰۱۷
فروردين

بسم رب المهدی

عید شد پای سفره ی هفت سین در کنار بزرگ تر ها و صد البته کوچک تر ها ...

پدرم ایه تحویل سال را میخواند...یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل...بووووووف

سال تحویل شد...خوشحال بودم و ناگاه به خوشحالیم مهر غم خورد ...برای چه خوشحالی که یک سال هم گذشت چه کردی؟؟؟چه کردی؟؟؟چه کردم؟؟؟

در عرض چند دقیقه کل اتفاقات صرفا خوب را در سال گذشته مرور کردم(جرئت مرور کار های بدم را نداشتم)

ولی به نظرم سال خوبی بود...مرور کردم...اول سالش با دوستی صمیمانه من با هم کلاسی بسیجیم اغاز شد...و با ورود جدی من به عرصه ی بسیج...یادش بخیر به ما میگفتند شیخ های کلاس

کم کم شروع شد مبارزه 3نفری ما با تفکرات غلط بچه ها در مورد حجاب و بسیج...برای به ثمر نشستن فعالیت هایمان از هیچ چیز دریغ نمیکردیم از سوال پیچ کردن استاد در موردمسائلی که با اسلام و اعتقاداتمان مغایرت داشت تا دادن کنفرانس و اغلب پاسخ دادن به سوالاتی که صرفا مطرح میشد که ما نتوانیم جواب دهیم که همه اش به یاری خدا جواب داده می شد...

الله یدافع الذین امنو....و چقدر مزه داشت تشویق های پایان کنفرانس ها و تشکر های استاد...بگذریم

تابستانش با طرح ولایت گذشت ...که عجب چیزی بود...و در اخر که به عنوان فعال فرهنگی ازما تقدیر و تشکر شد طرح را برای من به یادماندنی تر کرد...ولی یادم نمیرود که همه اش ...فی سبیل الله بوده

راستی 1اتفاق مهم زندگی من هم اتاق شدن با کسانی بود که خدا انگار فرستاده بودشان و به خصوص یکی از آنها که انگار از اول هم برای من بوده و الطفاتی از جانب خدا...برای فرار از افرادی که ...بماند

و بعد هم دادن مسئولیت بیسیم چی ،مسئول پایگاه و مسئول نشریات به صورت خیلی فشرده که عشقی بزرگ که داشت در من خاموش میشد را شعله ور کرد...و همچنان ما را می سوزاند...که چقدر میچسبد این سوختن...

اتفاق دیگر اشنایی با یک بسیجی هم شهری بود که نور امید را در دل من زنده کرد ...که می شود در یک شهری که همه از اصلاحات سخن می گویند یک بسیجی هم پیدا کرد...(واقعا در پیدا کردن بسیجی شک داشتم:)

ودیگر اتفاقی که فکر میکنم سراغاز خوش ترین اتفاق زندگیم بود اردوی تشکیلاتی مشهد مقدس بود که با میانجی گری فرمانده و صد البته دعوت خود اقا انجام شد ...گریه هایی که از شوق دیدار گنبد طلا ....و خواستن کربلا و...

واتفاق دیگر که همه ی همه اتفاقات خوب را زیر سوال می برد...کربلا بود کربلا بود کربلا بود...

هرکی کربلا میره از حرم رضا میره ..(این هفته میروم دنبال کار گذرنامه:)

و شاید همه ی همه ی همه ی این ها را مدیون بسیج و دوستانی هستم که یاریم کردند تا راه حق را از یاد نبرم...

و ایه ای که همیشه برای خود زمزمه میکنم و عاشقش هستم مینویسم

و من یتقل الله یجعل له مخرجا و یرزقه

من حیث لا یحتsب و من یتوکل علی الله

فهو حسبه إن الله بالغ أمر قد جعل الله لکل شی قدرا

هر کس به خدا توکل کند خدا برای او کافیست...


و خوشحال از جا پامیشم که دست پدر و مادرم را ببوسم و بگویم که چقدر ناسپاس بودم در برابر بزرگیتان ...

و باز لبخندی ناخواسته بر لبانم نقش میبندد...

و فریاد میزنم

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  عاشقتم
 پ.ن.1:حالا عید همتون مبارک انشالله اخرین عید بی اقامون باشه
پ.ن.2:عید خیلی خوبی بود چهارتا کتاب خوندم از هر دری(من او...از به...40تدبیر...محبت امام مهدی....)عجب کتابایی بودن
پ.ن.3:این عید هم مثل عید های دیگه رفتیم مسافرت انشالله مطلب بعدیم درمورد مسافرت
پ.ن.4:یه تصمیم بزرگ گرفتم خیلی گیرم بهش... برام دعا کنین
پ.ن.5:ببخشید زیاد حرفیدم
ملت- حب