گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

حسرت

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ

حسین چهره ای کوچک، ابروهایی افتاده و کمری گرد دارد...

یک کوچولوی مینیاتوری بامزه که تازه میتواند بنشیند...

در نگاه اول گمان میکنی این بشر مشکلی دارد...اما بعد میبینی که نه،مشکلی ندارد و فقط زیادی ریزه است!

جلوی مادرش نشسته بودو به اطراف نگاه می کرد ...

گه گاه نگاهش که میکردم سرش را تکان تکان میداد و منم همراهی میکردم و او میخندید...

یا پای کوچکش را که اندازه ی بند انگشت بود بالا می اورد و در دست من میگذاشت و من تکانش می دادم و او میخندید...

حسین ساکت بود وکنجکاو!

 فضا را با دقت تمام نگاه میکرد و گه گاه ابروهای افتاده اش را بالا میزد و تعجبش را از دنیای اطرافش به ما نشان میداد...

موقع شام شد...

پدرش مسئول شام و پذیرایی بود، مادرش هم برای کمک به همسرش و سریع تر شدن روند توزیع غذا بلند شد و حسین تنها ماند...

اول به بازی با سفره ی شام مشغول شد ولی بعد از دیدن پدرش قیافه اش تغییر کرد...

این چهره ی کوچک و آرام با حسرت تمام پدرش را نگاه می کرد و همراه حرکت پدرش نگاهش تا ته سفره میرفت و با بازگشت پدرش نگاهش تا ابتدای سفره می امد، لبش برچیده  میشد و اشک توی چشمش حلقه میزد و بغض از سرو روی او میبارید...

چهره ی حسین انقدر پر از حسرت بود که ناخاسته یاد حضرت رقیه افتادم و گریه ام گرفت...

او مگر چیزی جز پدرش را میخواست ...

سلام بر رقیه ...

سلام بر حسرت به دل مانده اش...

۹۵/۰۷/۱۹ موافقین ۸ مخالفین ۰
ملت- حب

نظرات  (۱۰)

تو یک اخم به چهره ندیده بودی، چه برسد به سیلی!

خیمه ها را آتش زدند هاج واج نمان، این ها شبیه بابای تو نیستند فرار کن........... 

پاسخ:
سکوت میکنم...
۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۰ محمد جواد

او مگر چیزی جز پدرش را میخواست ...

سلام بر رقیه ...

سلام بر حسرت به دل مانده اش...


تشکر


پاسخ:
...
۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۷ سربازکوچولو ...
واای چه عکس خوشگلی
عرض تسلیت آبجی
پاسخ:
ممنون اجی
منم ب شما تسلیت میگم
۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۳ خادم الحسین
آخخخخخخ
یا حسین
پاسخ:
یا حسین....
ایام رو تسلیت میگم
متن خیلی خوب و روون بود
ممنون
یاعلی
پاسخ:
نظر لطف شماست
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۶ امیر بهزادپور
ایام تسلیت...
زیبا و  با احساس نگاشتید..
پاسخ:
ممنون از حضور ارزشمندتون
۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۴ نـــای دل
عرض تسلیت...
پاسخ:
تشکر...
ب همچنین
عزیزم چ کوچولوی نازی
التماس دعا
پاسخ:
اری...
عزیزمم... چقدر خوب به تصویر کشیدی....
پاسخ:
ممنون عزیزم
خوشحالم ک خوشت اومد
دلم خیلی برات تنگ شده...
یا ابا عبدالله...
پاسخ:
سلام بر او...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">