محمدم...
دلم خیلی گرفته بود یاد محمدم افتاده بودم ، او از من کوچک تر بود و در دانشگاه با او آشنا شده بودم
چقدر میشد که با او قرار می گذاشتم، ساعت ها کنارش می نشستم و حرف میزدم و حتی گاهی غرغر می کردم و او گوش میداد و هیچ چیز نمی گفت.
چقدر شده بود دوستانم را میکشاندم انجا تا کنار محمدم باشم ولی خب او کوچک تر بود و نهایتا در دانشگاه ماند و من فارغ التحصیل شدم .
او ماند و دوستانش که همیشه من به انها حسادت میکردم ، دوستانی که همیشه کنارش بودند و او آنها را به من ترجیح میداد، البته حق داشت رفقای شفیقی بودند...
با رفتن من از دانشگاه دیگر کمتر با او حرف میزدم، سرگرم شده بودم و او هم انگار سعی میکرد وقتم را نگیرد، گهگاه با او حرف میزدم ولی نه مثل قبل، تا این که تصمیم گرفتم به دانشگاه سری بزنم و از حالش جویا شوم
مثل همیشه سرجای همیشگی و کنار بوته ی گل و زیر سایبان جستجویش کردم، همانجا بود با رفقایش کنار مسجد فنی ...
سلام دادم و جلو رفتم،مثل قبل نبود و انگار سرسنگین تر شده بود یا شاید هم من عوض شده بودم، نیمدانم!
آشفته به نظر میرسید
-محمدم چرا انقدر آشفته؟
-همه فراموشت کردند؟؟
-من نباشم که صورتت را خاک بگیرد...
-کاش اینجا بودم و میتوانستم بیشتر کنارت باشم...
محمد مثل همیشه سکوت کرده بود و هیچ چیز نیمگفت...
چقدر بی معرفت شده بودم
محمدم کوتاهی از من بود مرا ببخش...
من دستانم را رها کردم ولی تو رهایم نکن...
سلام بر تو ای گمنام مظلوم...
سلام بر تو ای مشهور حوض کوثر...
کسی اینجا به یاد توست تو هم بیادش باش...