خدای سوتی!
تازه سردبیر شده بودم و دو شماره ای چاپ کرده بودم...
انقدر این دو شماره را با سختی به چاپ رسانده بودم که هیچ یک از فرمانده هان باورشان نمیشد که منی که به اراذل بسیج معروف بودم بتوانم از پس آن بر بیایم ولی خب خواستم و خداهمراهیم کرد و شد!
بسیج ما به گونه ای بود که با هیچ یک از برادران کوچکترین برخورد و ارتباطی وجود نداشت و خواهران و برادران از طریق فرماند هایشان هماهنگی را انجام میدادند...
با روی کار آمدن فرمانده جدید در قسمت برادران رویکرد چاپ نشریه تغییر پیدا کرد و برادران از ما خواستن که جلسه ای تشکیل دهیم و هماهنگی های لازم را جهت چاپ نشریه انجام دهیم.
فرمانده به من اطلاع داد و قرار شد که جلسه در پایگاه چمران انجام شود...
من بودم و فرمانده ی سابق خواهران و فرمانده ی اسبق خواهران و فرمانده ی برادران!
در این جمع من تازه کار تر از همه بودم، منتهی فعال ترین سردبیر چندسال اخیر بسیج!
من که کلهم چادر بودم و بینی:)
گمان میکردم جلوی برادران بسیجی باید تا سرحد مرگ رو بگیری:)
فرمانده اسبق خواهران شروع به صحبت کرد و بعد فرمانده برادران سخنان اقا را در مورد فعالیت های دانشجویی را خواند و بعد فرمانده سابق چیزهایی گفت و من فقط گوش میدادم و با خیال راحت به خودم میگفتم"خداروشکر با من کاری ندارند، من که بلد نیستم چطور رسمی حرف بزنم"
که ناگهان چشمتان روز بد نبیند فرمانده حرفش را قطع کرد و ادامه حرف را به من سپرد و با لگدی ب پایم آن را اعلام کرد!
من که هول شده بودم شروع کردم با اعتماد به نفس کامل ادامه ی حرف های فرمانده را گفتن که ناگهان یادم آمد که سلام نکرده ام
یهو حرفم را قطع کردم و گفتم "اول سلام"!!!!
حالا فکر کنید که پنج دقیقه از حرف زدنم گذشته بود:)
تامدم که حرفم را ادامه دهم دیدم فرمانده ی برادران سرخ شده است و سعی میکند جلوی خنده اش را بگیرد و فرمانده ی خودمان زیر چادرش محو شده و آن یکی فرمانده هی به پای من می کوبد که این چی بود وسط حرفت گفتی
خلاصه که سوتی دادم در حد بندسلیگا:)
بعدش فهمیدم لحن من و نحوه ی بیانم مثل کودکان اول دبستان در هنگام معرفی پشت میکروفن بوده است و من خودم نفهمیدم:)
خلاصه که آبرویمان بر باد فنا رفت و من علاوه بر عنوان زیبای اراذل بسیج لقب خدای سوتی را هم گرفتم که بسیار در جذب نیرو برای بسیج کارامد بود:)
هنوز که هنوز است یاد اون روز می افتم سرخ میشوم از خجالت:(
آخی :))))
فدا سرتون