گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

خدای سوتی!

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

تازه سردبیر شده بودم و دو شماره ای چاپ کرده بودم...

انقدر این دو شماره را با سختی به چاپ رسانده بودم که هیچ یک از فرمانده هان باورشان نمیشد که منی که به اراذل بسیج معروف بودم بتوانم از پس آن بر بیایم ولی خب خواستم و خداهمراهیم کرد و شد!

بسیج ما به گونه ای بود که با هیچ یک از برادران کوچکترین برخورد و ارتباطی وجود نداشت و خواهران و برادران از طریق فرماند هایشان هماهنگی را انجام میدادند...

با روی کار آمدن فرمانده جدید در قسمت برادران رویکرد چاپ نشریه تغییر پیدا کرد و برادران از ما خواستن که جلسه ای تشکیل دهیم و هماهنگی های لازم را جهت چاپ نشریه انجام دهیم.

فرمانده به من اطلاع داد و قرار شد که جلسه در پایگاه چمران انجام شود...

من بودم و فرمانده ی سابق خواهران و فرمانده ی اسبق خواهران و فرمانده ی برادران!

در این جمع من تازه کار تر از همه بودم،  منتهی فعال ترین سردبیر چندسال اخیر بسیج!

من که کلهم چادر بودم و بینی:)

گمان میکردم جلوی برادران بسیجی باید تا سرحد مرگ رو بگیری:)

فرمانده اسبق خواهران شروع به صحبت کرد و بعد فرمانده برادران سخنان اقا را در مورد فعالیت های دانشجویی را خواند و بعد فرمانده سابق چیزهایی گفت و من فقط گوش میدادم و با خیال راحت به خودم میگفتم"خداروشکر با من کاری ندارند، من که بلد نیستم چطور رسمی حرف بزنم"

که ناگهان چشمتان روز بد نبیند فرمانده حرفش را قطع کرد و ادامه حرف را به من سپرد و با لگدی ب پایم آن را اعلام کرد!

من که هول شده بودم شروع کردم با اعتماد به نفس کامل ادامه ی حرف های فرمانده را گفتن که ناگهان یادم آمد که سلام نکرده ام

یهو حرفم را قطع کردم و گفتم "اول سلام"!!!!

حالا فکر کنید که پنج دقیقه از حرف زدنم گذشته بود:)

تامدم که حرفم را ادامه دهم دیدم فرمانده ی برادران سرخ شده است و سعی میکند جلوی خنده اش را بگیرد و فرمانده ی خودمان زیر چادرش محو شده و آن یکی فرمانده هی به پای من می کوبد که این چی بود وسط حرفت گفتی

خلاصه که سوتی دادم در حد بندسلیگا:)

بعدش فهمیدم لحن من و نحوه ی بیانم مثل کودکان اول دبستان در هنگام معرفی پشت میکروفن بوده  است و من خودم نفهمیدم:)

خلاصه که آبرویمان بر باد فنا رفت و من علاوه بر عنوان زیبای اراذل بسیج لقب خدای سوتی را هم گرفتم که بسیار در جذب نیرو برای بسیج کارامد بود:)


هنوز که هنوز است یاد اون روز می افتم سرخ میشوم از خجالت:(

۹۵/۰۷/۱۰ موافقین ۵ مخالفین ۰
ملت- حب

نظرات  (۶)

آخی :))))

فدا سرتون

پاسخ:
ممنون:)
فک میکردم فقط من خدای سوتیم :!
پاسخ:
هیچ کس تنها نیست...
۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۲ سربازکوچولو ...
آبجی سمت جدید مبارک
اشکال نداره به منم میگن شیخ السوتی
پاسخ:
پس شما هم بله؟
۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸ خادم الحسین
خخخخ
خیلی بده!!
پاسخ:
کمی تا حدودی زیاد:(
این که سوتی نیست
سوتی های ما اصلا قابل انتشار نیست



وای وای 
پاسخ:
ازون دسته هم دارم
منتهی ب همین حد اکتفا میکنم:)
پیش میاد دیگه:))
یاعلی
پاسخ:
برای من زیاد پیش میومد:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">