لبخند:)
یکی یکی به خانواده ها لینک میخوردیم,انگار خود خدا هولمان میداد به سویشان!
هوا گرم بود و کولر ماشین یکسره کار میکرد ,تقریبا خیابان ها خالی از ادم بود!
گونی های برنج و حبوبات و ماکارانی و سویاها روی هم انباشته شده بودند...
به زور خودم را کنار آنها جا دادم...
از صندوق عقب ماشین نگویم که لبریز از مرغ و روغن بود...
همه ی زحمات به دوش دو دوستمان بود و خریدهایی که کرده بودند واقعا افرین داشت...
سه دختر بودیم
راه افتادیم به سمت خانه ی نیازمندان ...
در اولین خانه را زدیم...
زن سالخورده ای در را باز کرد...
بی درنگ وسایل را پیاده کردیم و با لبخند حالی از آنها جویا شدیم...
تعجب کرده بود ولی کم کم رویش باز شد و شروع کرد به دعا کردن
ان شاالله خدا عوضتان دهد...ان شاالله خدا....
همینجور که میگفت و به وسایل نگاه میکرد ادامه داد:چند سالیست خرید گوشت نکردم...گمانم زمان ریاست جمهوری خاتمی بود !
وسایل را تحویل دادیم و به راه افتادیم!
خانه ی دوم را پیدا کردیم...در را باز کرد...
ما از طرف موسسه ی لبخند امانتی اورده ایم!
وسایل را یکی یکی داخل بردیم...
پیرمرد نگاهمان کرد و تقریبا تعجب اجازه ی حرف زدن را به او نداد ,تشکر کرد و در را بست...
خانه ی سوم و چهارم و ...
ده خانوار و ده سبد غذایی کامل...همه را به لطف خدا وهمت دوستان به دست اهلش رساندیم
همه ی خانه ها پر از دعا و تعجب و لبخند بود
ما سه تا هم انگار از آن همه لبخند و دعا انرژی میگرفتیم و تشنگی و گشنگی را فراموش کرده بودیم...
یکی یکی گونی های برنج و روغن و .... به خانه ها تحویل داده میشد و به جایشان یک دنیا دعا پشت سرمان به راه می افتاد...واقعا چه بزرگ مردانی هستند آنهایی که یاریمان دادند تا بتوانیم با کمکشان هزینه ی خرید وسایل را تامین کنیم و لبخندی هرچند کوچک به روی لب این خانواده ها بیاوریم...
ما هنوز با یاریتان میخواهیم #لبخند بیافرینیم...پس یاریمان دهید:)
پ.ن:دوستانی که میتونن کمکمون کنن چه مادی و چه معنوی(تدریس برای بچه های نیازمند)تو نظرات اعلام کنن ک راه کمک رو بهشون بگم:)
پ.ن.1:قضاوتم نکنید حتی قضاوت خوب:)
پ.ن.2:خواستم از تفسیر قرانی ک هرشب میخونم بنویسم دیدم ک اگر ب قلم خودم باشه شاید چیزی رو بد بیان کنم و کسی رو از راه به در...و اگر خود تفسیر رو بیارم کسل کننده خواهد بود...پس روال قبلی رو ادامه میدم
خداقوت
بسیار عالی
قبول باشه ان شاءالله