سرمایه ای به بزرگی یک احساس
جلسه داشتیم تو سپاه !!
تا حالا همه ی جلسات در محدوده ی دانشگاه یا فوقش در بسیج ناحیه بود اما این دفعه تو سپاه بود!
تنها، برای این جلسه دعوت شده بودم ترس برم داشته بود،تاحالا وارد محیطی به این شدت مردونه نشده بودم!!!
از فرمانده خواستم کسی رو همراهم بفرسته ایشونم قبول کرد و یکی از
بچه هارو فرستاد تا با من بیاد!!
کمی دیر رسیدیم ولی هنوز دور میز کنفرانس
جای خالی بود پذیرایی شدیم و جلسه شروع شد
جلسه ی جالبی بود و چون محرمانه هست نمی تونم براتون بگم...:)
آخر جلسه که برای تحویل پاور های جلسه کنار استاد حاضر شدم چند سوالی که در ذهنم بود را هم از او پرسیدم
ایشون آقای نسبتا جوانی بودن...
وقتی داشتم با ایشون صحبت میکردم تمام پیشانیم از عرق برق میزد از گردنم عرق پایین می آمد...
و من همینجور که سوال می پرسیدم دستانم میلرزید
خدای من ...من که هیچ وقت انقدر خجالتی نبودم...سوالاتم تمام شد سالن کنفرانس را ترک کردیم
ولی من همینجور از خجالت خیس عرق بودم و خودم باورم نمی شد که انقدر خجالتی باشم
ولی یک چیز خیلی خوشحالم می کرد این که هنوز... ذهنم ، زبانم و روحم انقدر دست نخورده است که فقط برای سوال پرسیدن از استاد مرد...عکس العملی به این غلظت نشان می داد
و خدا رو شکر می کنم که سرمایه درونیم را برای آن کس که باید باشد ...هنوز دست نخورده گذاشته ام
سرمایه ای به بزرگی یک احساس!!!
خدایا احساساتم را دوست دارم آنها سرمایه بزرگ زندگی من هستن آنها را حفظ کن
الهی آمین...