فهمیده بودیم که قرار است نمایشگاهی در سطح دانشگاه برگزار شود,آن هم از طرف بسیج خواهران!
فرمانده از قبل به همه گفته بود که برای کمک و چیدمان نمایشگاه بیایند مرکز دانشگاه!
من و دوستم ک اصولا سرمان درد میکرد برای این کارها صبح ساعت9رفتیم آنفی تئاتر...اما هیچکس نبود!
به فرمانده زنگ زدیم و گفت که هنوز آن سالن را به ما تحویل ندادند!
سالن بزرگ شیشه ای بود که کنار امفی تئاتر قرار داشت و سقف آن تا نیمه باز بود!
ساعت 12بود که فرمانده زنگ زد که بیایید کمک،من و دوستم نگاهی به هم کردیم و گفتیم :بی خیال بچه ها هستن!ولی باز هرچه گذشت دلمان قانع نشد ک نرویم و راه افتادیم به سمت امفی تئاتر....
زمستان بود اما خب آفتاب میتابید و هوا بدک نبود...
رسیدیم به سالن...فرمانده ی بیچاره تک و تنها میزهارا به خاک میکشید و سرجایشان قرار میداد...
تعجب کرده بودیم از خلوص و وظیفه شناسیش!
حالا من و دوستم و فرمانده شده بودیم سه نفر که برای نمایشگاه کتاب فردا سالن را آماده میکردیم!
اول هوا خوب بود ولی ناگهان هوا گردوخاک شد و توده ی پرفشار سرما وارد منطقه شد!
چشمتان روز بد نبیند....هوا شد یخ!
سوز و سرما می آمد داخل و تا مغز و استخانمان را میسوزاند !
انقدر یخ زده بودیم که با برخورد دستمان به کتاب ها آه از نهادمان بلند می شد و اشک در چشمانمان حلقه میزد...
تا بعد از ظهر یکسره و بدون هیچ کمکی کارکردیم و کتاب چیدیم...
هوا بس ناجوان مردانه سرد بود...
سرما به حدی رسید که زمین یخ زد و برف شروع به باریدن کرد...
و ما همچنان در آن سالن یخ زده کتاب میچیدیم...
تقریبا دیگر شب شده بود و باید خودمان را میرساندیم به خوابگاه...
خدا برای هیچ کس نخواهد...سرویس ها رفته بودند...
نگاهی به فرمانده کردیم و منتظر بودیم ک راهی جلوی پایمان بگذارد...
-پیاده میرویم...
یاخدا...سوز وسرما, برف, خستگی, گشنگی...
راه افتادیم...هوای سرد توی صورتمان میخورد و پاهایمان جان راه رفتن نداشت...
فرمانده هی تیکه می انداخت و خنده میکرد تا فضا عوض شود ولی سرما بیش اندازه خودنمایی میکرد!
نزدیک های خوابگاه عنان از کف داده و از شدت سرما شروع کردم به گریه کردن:)دیگر انگار امیدم را از دست داده باشم...آن دوتا هم حریفم نمیشدند که گریه نکنم...
بلاخره با آن اوضاع ناجور به خوابگاه رسیدیم...
در فکر این بودم که اول ک وارد اتاق شدم چه کنم و کجا بروم و چی بخورم که ناگهان...
ناگهان دوستان صمیمی و همشهریم را دیدم که یک ترم پیش بخاطر رنگ باختنشان و تغییر شکل ظاهریشان اتاقم را از آنها جدا کرده بودم...
تو اون گیر و دادی که از سرما گریه میکردم و دست هایم خشک شده بود...هاج و واج انها را نگاه میکردم که با قیافه ای عجق وجق و با مانتویی جلف و مدل مو و ارایش جیغ به سمت بیرون خوابگاه میروند...
انقدر شوکه شده بودم ک سر جایم میخکوب شدم!
سرما و گریه و گشنگی و ... همه یادم رفت!
فرمانده هی هولم میداد که دختر برو بالا ولی مگر من میتوانستم قدم بردارم و انچیری که دیده بودم را فراموش کنم؟!
بلاخره رفتم بالا و رسیدم به اتاقم با پا به در کوبیدم , خواهر و رفیق شفیق در را باز کرد و من فقط داد میزدم ک بند کفش هایم را باز کنید ,دستانم یخ زده....
بیچاره ها با دیدن قیافه ی یخ زده ام هاج و واج مانده بودند...
کفش ها را در اوردم و مقنعه را پرت کردم روی تخت و پتو را برداشم و رفتم زیر پتو و چسبیدم به شوفاژ و باز شروع کردم به گریه کردن...
ازین طرف میلرزیدم از سرما و از آن طرف گریه میکردم به حال دوستانم...
چقدر برایم سخت بود رنگ باختن دوستانم جلوی چشمانم...
هرچند گذشت و سمانه مرا با لبویی داغ گرم کرد, اما هیچ وقت آن صحنه را, آن روز را و آن رنگ به رنگی را فراموش نخواهم کرد...
اذان مغرب را گفتند
بعد از نماز مسجد آویشن گرم داد و خوردیم!
آمدیم خانه!
سفره پهن بود...
ماکارونی بود با سالاد و البته نوشابه و از همه خوردیم!
افطاری که تمام شد چای با خرما خوردیم...
نیم ساعتی گذشت و برای خرید بیرون رفتیم...
علاوه بر خریدهایمان بستنی خریدیم و خوردیم...
از همان طرف رفتیم خانه ی مامان بزرگم...
چای اورد,خوردیم!
هندوانه اورد,خوردیم!
گیلاس اورد,خوردیم!
اسنک هم اورد که دیگر آن را نخوردیم!
برگشتیم خانه...
خواهرکوچیکمان هوس شیرموز کرده بود,ساعت یک نصف شب!
پدر درست کرد و همه خوردیم!
و بعدش من بودم ک هوس کرانچی کرده بودم و باز هم کرانچی را باز کردیم و خوردیم!
هرشب تقریبا همین است...
آیا واقعا ما روزه میگیریم که یاد فقرا باشیم؟
سومین قسمت:نکته مثبت
این چند روز که در تهران بودم خیلی چیزها ازارم داد و خیلی چیزها به خنده ام واداشت و خیلی چیزها عصبانیم کرد ولی یک نکته مثبت ته دلم را ذوق مرگ کرد!
رفته بودیم بیرون و طبق معمول خرید.
در راه برگشت وقتی در مترو قسمت خواهران باز شد با کمال تعجب پیرمردی را دیدم که روی پاهایش نشسته بود و جعبه رنگی از دستمال به دستش بود و از چهره اش مشخص, که از اجبار اینجاست و روی فروشندگی ندارد!
با التماس و تردید جعبه دستمال ها را به طرف زنان میگرفت و قیمت را میگفت و اصولا کسی توجهی نمیکرد!
مادرم طبق معمول از روی دلسوزی دستمالی خرید, ولی دیگر کسی به پیرمرد توجه نکرد....
در حال خودم بودم و کتاب میخواندم ک صدای دختر جوانی که تبلیغ دستمالی میکرد مرا به خودش جلب کرد!
دستمال های مانند پیرمرد در دستش بود , دلم برای پیرمرد سوخت ک رقیبش دارد دستمال هایی مثل او را با تبلیغ و شانتاژ میفروشد!نگاهم به جعبه بود,تقریبا همه اش به فروش رفته بود و باز هم دلم بیشتر برای پیرمرد میسوخت,اما ناگهان دخترک دستمال فروش در انتهای تبلیغ هایش گفت:خانم کسی از این دستمالا نخواست مال اون پیرمرده ....
تعجب کردم...بله,دخترک دانشجو دلش برای پیرمرد سوخته بود و برایش شروع به فروش کرده بود!اخر کارهم پول هارا بی هیچ منتی ریخت توی جعبه و بی چشم داشت پیاده شد!
این نکته مثبت بعد از چند روز نگرش منفی واقعا روحیه ام را به من بازگرداند:)
واقعا استثنا هم وجود دارد:)
پ.ن.١:نه ک تهران ندیده باشم ک با یه سفر سه تا مطلب نوشتم,نه اینجور نیست!
تهران رفتم اما برای خرید و در بین مردم و با چشم باز نرفته بودم.
پ.ن.2:برای ظهور اقا دعا کنیم...
دومین قسمت:جنس ایرانی
بازار شوش
همه درحال خرید...
قصد ما خرید جای حبوبات...
مغازه ی اول:
+سلام اقا,این سرویس حبوباتا چه قیمته؟
-سلام خانم,اینا ترکیه ایه هفت تیکش در میاد 730!
+مارکش چیه؟
-مارکش....,برنده خانم!
(قشنگ مشخص است که فروشنده گمان کرده که ما دنبال برند خاصی هستیم)
+خب اقا این چی؟
-این کار ایرانه کیفیتش زیاد خوب نیست,من اون کارترک روبهتون میدم با ضمانت,خیلیا بردن مارک معروفیه"
+خب الان این ایرانیه قیمتش چند در میاد؟
-خانم این هفت تیکش میشه230!
+ببخشید اونوقت تفاوتش با خارجیه چیه؟
-خانم این مارک معروفه,استیله,زنگ نمیزنه,عمری براتون کار میکنه و...
+این ایرانیه جنسش چیه؟
-اینا پلاستیکن زود میشکنا!!!خانم, من این کار خارجی رو ضمانت میکنم
-نه اقا ما ایرانی میخوایم,ممنون خدافظ....
مغازه دوم:
+سلام اقا این سرویساتون چند؟
-سلام خانم اینا کار ایرانه,خیلی کار خوبیه,کل بازار ایران رو گرفته,کیفیتش با خارجی رقابت میکنه و...!!
+حالا هفت تیکش چقدر در میاد؟
-هفت تیکش رو براتون میزنم220!
+به ما گفتن جنسش خوب نیست!
-خانم شما بیا ببین(مرد ظرف رو با قدرت زیاد خم کرد به حدی که هر دو سرش بهم چسبید!)
+گفتن که خراب میشه!
-خانم من کار خارجیم دارم ولی اونا همش پول مارکه,کیفیت ایرانیه که داره صادر میشه...من براتون ضمانت میکنم اگه بد بود خراب شد هر زمان که شد برام برگردونید یه نوشو بهتون میدم!اونی که میگه جنس خارجی فقط میخواد جنسشو اب کنه وگرنه اینو نگاه کنید(مرد در جا حبوباتی جنس خارجی را باز کرد,بدون واشر و با درب شل)اصلا قابل مقایسه با جنس ایرانیش نیست خانم!
+ممنون اقا لطفا از همین اماده کنید,میبریم...
پ.ن:سوالاتی که ما میپرسیدیم صرفا جهت شنیدن و دیدن عکس العمل فروشنده بود و هیچ سود دیگری نداشت:)
و باز هم قضاوت با خودتون....
اولین قسمت:جنس ایرانی
بازار بزرگ تهران...
همه مشغول خرید...
قصدما خرید پارچه ی ملافه ای..
مغازه ی اول:
+این پارچه ها متری چند؟
-متری 16تومن
+تولید کجاست؟
-چین
+ایرانی ندارین؟
(چشم فروشنده گرد شد و خنده کرد)
چیکار به جنس ایرانی دارین(همچنان خنده)
بیابراتون کاتالوگ در بیارم همه چینی و چقدر قشنگ...
+نه اقا ما ایرانی میخوایم...
-این بافت چینه,همین چینی که تو تحریم ها به دادمون رسید...
+نه اقا ممنون خدافظ
مغازه ی دوم
+سلام اقا این پارچه ها متری چند؟
-متری22تومن خانم.
+کجایین؟
-چینی خانم.
+ایرانی ندارین؟
-ایرانی چیکارش دارین؟جنس اینا بهترن!
+نه ما تولید کشور خودمون میخوایم.
-فروشنده با عصبانیت و تعصب:خانم متعصب, ایرانی بخری که چی؟پس چادرم نپوش!چراچادر جنس خارجی سرمیکنی؟برومانتویی شو...
+اقا چادر ما تولید داخل نداره وگرنه حتما استفاده میکردیم.
-بروخانم متعصب!هوایی هم که ما میکشیم تولید چینه.همچی چینیه.
+ممنون اقا میریم جنس ایرانی بخریم...
مغازه سوم:
+اقا این پارچه ها متری چند؟
-خانم تک فروشی نداریم!
+اگه توپشو بخوایم چی؟
-متری چهار تومن!
+واقعا؟
-بله!
+تولید کجاست؟
-اصفهان.
+نخیه؟
-صدرصد!
+اشکال نداره اقا یه توپشو بدین میبریم...
قضاوت با خودتون....
بچه که بودم میخواستم پلیس شوم
یک پلیس خانم با سر استین های ستاره دار و مقنعه سبز و چادر ساده ی بلند...
میخواستم پلیس شوم که هیجانم را در تعقیب و گریز ها تخلیه کنم و شایدم نه, فقط میخواستم بالای سر مجرمی کلت بگیرم و بگویم دست ها بالا...
حتی یادم می اید در مسابقه تیر اندازی با کلت در طرح ولایت دبیرستان جایزه گرفتم(ولی خداییش وزن کلت برای بازوهای من خیلی سنگین بود)
اما بعد ها فهمیدم پلیس بودن قد نسبتا بلندی میخواهد که منه ریزه از این موهبت بی بهره بودم(البته از نظر من زن باید ریزه میزه باشد)
بعد ها تصمیم گرفتم جغرافیدان شوم, ازان جغرافیدان هایی که کفش هایشان همیشه گلیست ازان هایی که بالای کوه های اتشفشانی میروند که سنگ کنگورومرا جمع کنند...
برایش هم خیلی تلاش کردم...
برخلاف نظر همه به رشته ی جغرافیا رفتم و...اووووف عجب رشته کسل کننده ای , دریغ از یک ذره هیجان و کنجکاوی در این رشته...
ترم های آخر که بودم وارد سیاست شدم,قبل از آن به سیاست میگفتم (ببخشید)کثافت!
اما وقتی واردش شدم برایم جالب شد
درست همونجوری بود که میخواستم
هیجان,دردسر,شور,تنوع و خیلی چیزهایی که تا بحال دنبالش بودم را داشت.
با کار در سایت اغاز شد
هر روز چیزی مینوشتم و منتظر بودم که بازخوردش را ببینم
دوست داشتم هر روز جنجالی شود و خبری کار کنم که همه به قصد کشت به در خانمان بیایند
در این دوران دوست داشتم یک بار چهار صفر ,روی گوشیم بیفتد و بگویند بیایید فلان جا که تو را در گونی کنیم!
اما نشد!یعنی یک بار شد,اما نه برای در گونی کردن من,بلکه زنگ زده بودند تا سوالاتی در مورد یک نفر بپرسند تا او را در گونی کنند!
اما این هم دوام نیاورد و محیط کار و صد البته دلایل شخصی و صدها البته محدودیت های زنانه(که به نفع خودم بود)نگذاشت ادامه دهم.
و اما بنازم حکمت خدا را...
حالا طنز کار میکنم
زیر دست استادی توانمند از سایت رجا نیوز...
و از طنز نویسی رسیدیم به ادمین کانال 26kو کار در نشریه طنز و حالا که سایت طنزمان هم شروع به کار کرد و من نیز یکی از افراد سایت...
حالا هم هیجان دارم
هم خنده
هم کله ام که همچنان بوی قرمه سبزی میدهد
حالا حریم ها رعایت میشود و به روح زنانه ام آسیب نمیرسد.
حالا فقط طنز مینویسم
سایت بروز میکنم
و با نوشته هایم سعی در تغییر جو میکنم.
حالا خوشحالم و میخندم و انرژی ناشی از قرمه سبزگی را خالی میکنم
نه پلیس شدم و نه جغرافیدان و نه خبرنگار بلکه رسیدم به طنز نویس سیاسی که گمان کنم همه ی این ها را دارد...
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری:)