گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۲:۳۷۲۸
تیر



شب امتحان بود و همه به شدت در کتاب!

حتی وقت پختن غذا هم نداشتیم!

گمانم امتحان نقشه کشی داشتم و به شدت در حال حفظ مسئله ی نقشه کشی !!(از انسانی ها فقط حفظیات را بخواهید:)

با هم اتاقی هایم تصمیم گرفتیم که برای شام به فست فود خوابگاه برویم و فلافلی بخوریم و برای خودمان صفاسیتی راه بیندازیم...

توی سرمای زمستان پالتو پوشیده و کلاه سر کرده و پول به دست به طرف فست فود خوابگاه به راه افتادیم...

به در فست فودی رسیدیم و صبر کردیم...صبر کردیم....صبر کردیم....به علت سرما علف زیر پایمان سبز نشد ولی خب کمی تا حدودی به سوز سرمای الهی مستفیض شدیم!(یعنی مثلا میخواستیم در وقت صرفه جویی کنیم!)نیم ساعت صبر کردیم و نیامد...

آخرش تصمیم گرفتیم که به بوفه سری بزنیم و همان املت خودمان را درست کنیم و بخوریم!(کلا راحتی به ما نیامده بود,اصلا:)

4تا تخم مرغ و 2تا گوجه و 1عدد فلفل دلمه ای خریدیم و برگشتیم خوابگاه!

قرار شد که من به سبک جدید املت درست کنم!

وسایل را برداشتم ,فقط بجای در ماهی تابه یک بشقای استیل برداشتم ک مثلا در شستن ظرف صرفه جویی کنم!

گوجه و فلفل دلمه ای را حلقه حلقه کردم و کف ماهی تابه چیدم و روغن ریختم و منتظر شدم تا کمی پخته و سرخ شود!

کمی نگاه کردم و گفتم شاید اینجوری درست پخته نشود!

همان بشقاب استیل را برداشتم و گذاشتم در ماهی تابه و خوب کیپ شد!

ده دقیقه ای ایستادم, گفتم حالا درش را بردارم ک ببینم چه شکلی شده...

ک چشتان روز بد نبیند!

این بشقاب کیپ شده و بود و درش باز نمیشد

با چاقو و چنگال افتادم به جان ماهی تابه و باز نشد!!!!

هرچه تقلا میکردم انگار بشقاب کیپ تر میشد:)

مثل مجرم ها ک مواظبند کسی نبیندشان,نگاهی به چپ کردم، خداروشکر کسی نبود...نگاهی به راست کردم و خوشبختانه  این طرف هم کسی نبود:)

دسته ی ماهی تابه را با دستمال گرفتم و بر عکسش کردم...

نه!انگار این بشقاب قصد بیرون امدن نداشت!

ماهی تابه را برعکس کردم و بردم بالا و با قدرت تمام به سنگ کوبیدم...

باز نشد!

دوباره بالا بردم و با قدرت بیشتری کوبیدم!

ماهی تابه کج شد و درش باز نشد...

روغن های ته ماهی تابه چک و چک از دستانم میچکید و درش باز نشد...

این دفه نشستم کف اشپزخانه و با چاقو افتادم ب جانش...از همان جایی ک کج شده بود چاقو را داخل بردم و...

پق !بشقاب پرید بالا و چشمم به جمال گوجه های خوشکل و فلفل دلمه ای ها افتاد!!!

همه ی گوجه ها و فلفل ها روی هم مچاله شده بود...

انقدر خوشکل چیده بودمشان ولی حالا شده بودند رب گوجه!

جایتان سبز...همان گوجه ها را کف ماهیتابه پهن کردم و فلفل دلمه ای ها را بین انها پخش کردم و تخم مرغ ها را روی انها شکاندم...

کسی از این جریانات خبردار نشد و کلی همه به به و چهچه کردند که چه املتی شده...(

پ.ن:خدا نکند ک ما دخترها بخواهیم کاری درست انجام شود:)

ملت- حب
۲۳:۳۹۲۴
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ملت- حب
۱۲:۱۳۱۳
تیر

به اطرافم که نگاه میکنم وجود یک روند عذابم میدهد...

یک روندی که از انقلاب تا کنون سیر صعودی پیدا کرده و جایش را از بی ارزشی به ارزش داده است

حالا باخود فکر کن که وقتی یک بی ارزشی ارزش شود چه می شود...

نمیخواهد زیاد دور شوی, توی همین تلویزیون و شبکه یک و دو و سه خودمان...

تبلیغ شامپو...خانمی بزک شده در حال خرید شامپو!

وسایل اشپزخانه...خانمی بزک شده در حال استفاده از وسایل

تلویزیون...خانمی بزک شده در حال تماشای تلویزیون و خوردن پفک!

پوشک بچه...خانمی بزک شده در حال خندیدن با کودکش!

سس...خانمی بزک کرده درحال خوردن سس و توصیه به پدر!

و...

 بعید نیست که چند سال آینده حتی شرت مردانه را هم زنان تبلیغ کنند!

در این تبلیغ ها دو چیز تکرار میشود...زنان و ویژگی بزک شده شان!


یکم نگاهمان را دقیق تر کنیم عکس زنان را روی تابلوهای سطح شهر هم میبینم...

واقعا چرا؟

مگر مردان مصرف کننده کالا نیستند؟

مگر زنان مصرف کننده فقط از قشر بزک کرده و ارایش کرده اند؟

مگر فقط زنان در خانه زندگی میکنند؟

پس مردها کجای قضیه اند؟


بله!مردها جذابیت تبلیغاتی ندارند

ولی آیا واقعا درست است که زنان را وسیله ای برای فروش کالاها قرار دهیم؟

زنانی که خدا در قران آنها را از مردان بالا تر میداند و زنانی که بزرگ الگویشان حضرت فاطمه است...

زنان برای هدف والاتری افریده شده اند...

انها باید تربیت کننده ی نسلی صالح و سالم باشند, که اگر تربیت انها نباشد, جامعه به منجلابی میماند که به محض ورود به آن الوده خواهی شد حتی اگر نخواهی!!

قضاوت با خودتان

تفاوت بین زنان امروزی و زنان بیست سال قبل چیست؟

چه چیز هایی ارزش شده است و چه ارزش هایی رنگ باخته اند؟


زنان ما باید چون زنان بزرگ تاریخ عمل کنند نه مانند بازیگران افسارگسیخته ی هالیوودی...

به این آیه ی قران در مورد حضرت مریم توجه کنیم...

خدا درمورد ما زنان چه میگوید...




ملت- حب
۱۸:۴۴۰۷
تیر

امروز رفتیم  زیر زمین برای جابجایی برخی وسایل...

قاطی وسایل, لباس جبهه ی پدر را پیدا کردم...

از ان چند سال جبهه برای ما همین لباس و چند تا خمپاره ی خالی و البته یک فشنگ در پای پدرم باقی مانده است و صدایی مبهم در گوشش که میگویند از اثرات توپ هاییست ک در ان دوره ها شلیک میکرده است....

گاهی اوقات می نشیند و دستش را روی سرش میگذارد و چشم هایش را میبندد...

وقتی از او سوال میکنیم که چه شده فقط یک جمله میگوید:

گوش هایم خیلی صدا میدهند...

زیاد به پزشک مراجعه کرد ولی همه گفتند از اثرات جنگ است و برگشت نا پذیر...

اوهم میسوزد و میسازد...

چند سال پیش به او گفتم پدر جان بیا و برو سهمیه جبهه را بگیر که لااقل بتوانی گوش هایت را درمان کنی...

مکثی کرد و گفت:

مگر من برای سهمیه جبهه رفته بودم که الان دنبالش بروم!

اگر من دلبسته به مادر و خواهرت نبودم حتما شهید میشدم

دلبستگی من به دنیا مرا از شهادت بی نصیب گذاشت...


و حالا بیش از 40سال است که با این صدا و ان فشنگ در پایش زندگی میکند و دم بر نمی اورد...

گه گاه میروم و به او میگویم تا جای فشنگ را نشانم دهد...

دقیقا زیر پوستش قرار دارد

به طوری ک دست بزنی توی دستانت حسش میکنی...

میگوید این نشانه ی من است وقتی توی قبرم میگذارند...

میخواهم وقتی تجزیه شدم حداقل یک نشانی در خاکم بماند...

بابای من خیلی اقاست...

خدا سایه اش را روی سرم نگه دارد...


۱۷:۲۹۰۵
تیر

اعصابم تا حد زیادی بهم ریخته است...

بجای این ک این روزها به فکر این باشم ک چطور برای درک شب قدر اماده شوم به این فکر میکنم ک چرا دختران ما به این حد به ارایش کردن محتاجند که حتی در روضه و شب قدر هم دست از سر این کارهایشان برنمیدارند و با قیافه ی عادی به عباداتشان نمیرسند؟

خسته شدم ازین کوته فکری و روشن فکری...

خسته شدم ازین متهم شدن به املی بخاطر چهارتا نخ موی صورت...

مگر من نمیتوانم مثل انها باشم؟

یا این که بلد نیستم؟

هم من میتوانم هم خوب فنون ارایش گری را بلدم اما نمیخواهم...

مگر جز این نیست که گوشه ی برداشته ی ابروی زن برای مرد نامحرم باید پوشیده شود‌؟

خب پس من چرا باید من برای غیر محرمم به صورتم دست بزنم؟

اصلا من مگر محتاج نگاهم که بخواهم برای جلبش کاری کنم؟

من انقدر اعتماد به نفس دارم که بی ارایش و با پوشش کامل بیرون بیایم و حتی مورد تحسین هم واقع شوم...

اما نه برای رژ زننده ام یا برای مانتوی بدن نما و کوتاهم , بلکه بخاطر پوششم که افتخار من است

برایم مهم نیست که چون شمایی مرا امل خطاب میکنید...

ولی در این بلوا کمی زیاد از روشن فکریتان خستم...

چراغ ذهنتان را خاموش کنید میخواهم کمی بخوابم....


پ.ن:این روزها دیدن صورت ارایش شده ی دختران بیشتر عذابم میدهد...

برای ارامش دلم دعا کنید...

ملت- حب
۱۹:۳۳۰۳
تیر


یکی یکی به خانواده ها لینک میخوردیم,انگار خود خدا هولمان میداد به سویشان!

هوا گرم بود و کولر ماشین یکسره کار میکرد ,تقریبا خیابان ها خالی از ادم بود!

گونی های برنج و حبوبات و ماکارانی و سویاها روی هم انباشته شده بودند...

به زور خودم را کنار آنها جا دادم...

از صندوق عقب ماشین نگویم که لبریز از مرغ و روغن بود...

همه ی زحمات به دوش دو دوستمان بود و خریدهایی که کرده بودند واقعا افرین داشت...

سه دختر بودیم

راه افتادیم به سمت خانه ی نیازمندان ...

در اولین خانه را زدیم...

زن سالخورده ای در را باز کرد...

بی درنگ وسایل را پیاده کردیم و با لبخند حالی از آنها جویا شدیم...

تعجب کرده بود ولی کم کم رویش باز شد و شروع کرد به دعا کردن 

ان شاالله خدا عوضتان دهد...ان شاالله خدا....

همینجور که میگفت و به وسایل نگاه میکرد ادامه داد:چند سالیست خرید گوشت نکردم...گمانم زمان ریاست جمهوری خاتمی بود !

وسایل را تحویل دادیم و به راه افتادیم!

خانه ی دوم را پیدا کردیم...در را باز کرد...

ما از طرف موسسه ی لبخند امانتی اورده ایم!

وسایل را یکی یکی داخل بردیم...

پیرمرد نگاهمان کرد و تقریبا تعجب اجازه ی حرف زدن را به او نداد ,تشکر کرد و در را بست...

خانه ی سوم و چهارم و ...

ده خانوار و ده سبد غذایی کامل...همه را به لطف خدا وهمت دوستان به دست اهلش رساندیم

همه ی خانه ها پر از دعا و تعجب و لبخند بود

ما سه تا هم انگار از آن همه لبخند و دعا انرژی میگرفتیم و تشنگی و گشنگی را فراموش کرده بودیم...

یکی یکی گونی های برنج و روغن و .... به خانه ها تحویل داده میشد و به جایشان یک دنیا دعا پشت سرمان به راه می افتاد...واقعا چه بزرگ مردانی هستند آنهایی که یاریمان دادند تا بتوانیم با کمکشان هزینه ی خرید وسایل را تامین کنیم و لبخندی هرچند کوچک به روی لب این خانواده ها بیاوریم...

ما هنوز با یاریتان میخواهیم #لبخند بیافرینیم...پس یاریمان دهید:)

پ.ن:دوستانی که میتونن کمکمون کنن چه مادی و چه معنوی(تدریس برای بچه های نیازمند)تو نظرات اعلام کنن ک راه کمک رو بهشون بگم:)

پ.ن.1:قضاوتم نکنید حتی قضاوت خوب:)

پ.ن.2:خواستم از تفسیر قرانی ک هرشب میخونم بنویسم دیدم ک اگر ب قلم خودم باشه شاید چیزی رو بد بیان کنم و کسی رو از راه به در...و اگر خود تفسیر رو بیارم کسل کننده خواهد بود...پس روال قبلی رو ادامه میدم

ملت- حب
۱۸:۲۷۰۲
تیر


به معنی این ایه توجه کنید...

پیرمردی را بیان کرده که کودک خردسالی دارد...

این مثال میخواهد این را بگوید که پیرمرد جز این باغ چیزی ندارد و معیشت او ازین باغ تامین میشود...

تازه باغ هم پر از میوه...

ناگهان باد سوزان...

همه چیز بر باد...

جالب است چنین مثل گیرایی در قران...

کسی به دستان تو محتاج است

تو احتیاج او را برطرف میکنی...

ولی منت میگذاری...

همانند باغی سبز ک سوزانده میشود...

دیگر راه برگشتی نمیماند...

سوخت و خاکستر شد


شاید رستگار شویم...

ملت- حب