چهار کله پوک! (برگی طنز از خاطرات من)
از دوره راهنمایی باهم آشنا شده بودیم. چهار تا بودیم ملقب به چهار کله پوک!
همه یخرابکاری هایی که در مدرسه رخ می داد بی برو برگشت به ما مربوط می شد حتی اگر عاملش ما نبودیم!
در دوران راهنمایی که تا صدایی بلند می شد همه می گفتند گروه نیک و اینا بودن! حالا بدبهت نیک اصلا کاره ای نبود ولی اسمش روی گروه مانده بود:)
البته در راهنمایی دستمان باز تر بود چرا که از 23 نفر تقریبا 16 نفر با ما بودند و بقیه تماشاچی و کسی نبود که مانع کارمان شود اما در دبیرستان بودند دختران خود شیرینی که تا آب از آب تکان می خورد جایشان در دفتر بود و بعد هم جای ما:/
یادم است دبیرستان که بودیم در زنگ جبرانی یا همان بی کاری با آن سه تای دیگر تصمیم گرفتیم تا بهترین وسایل را از انبار بدزدیم و در کلاس قرار دهیم! یعنی در واقع می خواستیم کلاس را نو نوار کنیم آن هم بی اجازه مدیر!
به سراغ انباری انتهای راهرو رفتیم. درش باز بود! یک میز نو و تر و تمیز هم در آن گذاشته بود.
از دور اشاره کردم که بیایید و آن سه هم آمدند و میز را برای انتقال به کلاس تایید کردند!
میز کلاس ما شکسته بود و پایه آن از قسمت رویی جدا شده بود. میز کلاس را به انباری انتقال داده و میز نو را با موفقیت جایگزین کردیم.
به یمن ورورد میز قشنگ به کلاس تصمیم گرفتیم تا صندلی را هم دور تا دور کلاس بچینیم و میز را در وسط کلاس قرار دهیم.
همه این کارها را انجام دادیم و خسته و مانده روی میز نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.
آمنه از روی شوخی میز را کمی حل داد و میز خیلی راحت جلو رفت و ما نیز کمی سواری خوردیم و خوشمان آمد:)
زهرا گفت بیایید و کمی ماشین بازی کنیم!
دونفر روی میز می نشینند و دو فر هل می دهند!
و به این ترتیب ماشین بازی ما آغاز شد...
زهرا و آمنه کمی تپل بودند و من و فتان کمی لاغر دو گروه چاق و لاغر تشکیل دادیم و میز را هول می دادیم و می خندیدم که ناگهان چشمتان روز بد نبیند!
من و زهرا روی میز بودیم و آمنه و فتان با تمام وجود در حال هول دادن که ناگهان میز ترمزی کرد و من و زهرا شوووووت شدیم دو قدم آن طرف تر!
اولش گمان کردیم که میز به موزاییک گیر کرده و چیزی نشده اما بعد از مدتی چشمانمان گرد شد!
بله پایه میز نو شکسته بود و به طور کامل به داخل میز مایل شده بود!
تا نیم ساعت اول که نمیتوانستیم از خنده خودمان را از کف کلاس جمع کنیم اما بعدش که به خودمان آمدیم یادمان به میز افتاد!
یا وحشی بافقی ...
باید با میز چه می کردیم!؟
زهرا گفت میز را برگردانید ببینیم با پایه هایش باید چکار کنیم.
میز را برعکس کردیم و زهرا با قدرت تمام به پایه ها کوبید و پایه ها به حالت صاف ایستادند اما اگر تکانی می خوردند مطمئنن باز هم کج می شدند!
هنوز 1 ساعت از شادی اوردن میز نو به کلاس نگذشته بود که مجبور شدیم میز را به انباری برده و میز قدیمی خودمان را بر گردانیم!
ولی یادش بخیر خنده های از ته دل ان روز را فراموش نمی کنم هرچند که می دانم باید برای این کارم مبلغی خسارت به مدرسه بدهم تا بیت المال گریبان گیرم نشود!
پ.ن: برگی از خاطرات خنده دار من و دوستام!
پ.ن: واقعا اون موقع ها فکر بیت المال نبودیم و گمان می کردیم واقعا مدرسه خانه ی دوم ماست و ماهم صاحب خانه:/
یادش بخیر روزهای مدرسه چقدر خوب وبد.