گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

نمایشگاه,سرما و دوستانم...

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۵ ق.ظ

فهمیده بودیم که قرار است نمایشگاهی در سطح دانشگاه برگزار شود,آن هم از طرف بسیج خواهران‌!

فرمانده از قبل به همه گفته بود که برای کمک و چیدمان نمایشگاه بیایند مرکز دانشگاه!

من و دوستم ک اصولا سرمان درد میکرد برای این کارها صبح ساعت9رفتیم آنفی تئاتر...اما هیچکس نبود!

به فرمانده زنگ زدیم و گفت که هنوز آن سالن را به ما تحویل ندادند!

سالن بزرگ شیشه ای بود که کنار امفی تئاتر قرار داشت و سقف آن تا نیمه باز بود!

ساعت 12بود که فرمانده زنگ زد که بیایید کمک،من و دوستم نگاهی به هم کردیم و گفتیم :بی خیال بچه ها هستن!ولی باز هرچه گذشت دلمان قانع نشد ک نرویم و راه افتادیم به سمت امفی تئاتر....

زمستان بود اما خب آفتاب میتابید و هوا بدک نبود...

رسیدیم به سالن...فرمانده ی بیچاره تک و تنها میزهارا به خاک میکشید و سرجایشان قرار میداد...

تعجب کرده بودیم از خلوص و وظیفه شناسیش!

حالا من و دوستم و فرمانده شده بودیم سه نفر که برای نمایشگاه کتاب فردا سالن را آماده میکردیم!

اول هوا خوب بود ولی ناگهان هوا گردوخاک شد و توده ی پرفشار سرما وارد منطقه شد!

چشمتان روز بد نبیند....هوا شد یخ!

سوز و سرما می آمد داخل و تا مغز و استخانمان را میسوزاند !

انقدر یخ زده بودیم که با برخورد دستمان به کتاب ها آه از نهادمان بلند می شد و اشک در چشمانمان حلقه میزد...

تا بعد از ظهر یکسره و بدون هیچ کمکی کارکردیم و کتاب چیدیم...

هوا بس ناجوان مردانه سرد بود...

سرما به حدی رسید که زمین یخ زد و برف شروع به باریدن کرد...

و ما همچنان در آن سالن یخ زده کتاب میچیدیم...

تقریبا دیگر شب شده بود و باید خودمان را میرساندیم به خوابگاه...

خدا برای هیچ کس نخواهد...سرویس ها رفته بودند...

نگاهی به فرمانده کردیم و منتظر بودیم ک راهی جلوی پایمان بگذارد...

-پیاده میرویم...

یاخدا...سوز وسرما, برف, خستگی, گشنگی...

راه افتادیم...هوای سرد توی صورتمان میخورد و پاهایمان جان راه رفتن نداشت...

فرمانده هی تیکه می انداخت و خنده میکرد تا فضا عوض شود ولی سرما بیش اندازه خودنمایی میکرد!

نزدیک های خوابگاه عنان از کف داده و از شدت سرما شروع کردم به گریه کردن:)دیگر انگار امیدم را از دست داده باشم...آن دوتا هم حریفم نمیشدند که گریه نکنم...

بلاخره با آن اوضاع ناجور به خوابگاه رسیدیم...

در فکر این بودم که اول ک وارد اتاق شدم چه کنم و کجا بروم و چی بخورم که ناگهان...

ناگهان دوستان صمیمی و همشهریم را دیدم که یک ترم پیش بخاطر رنگ باختنشان و تغییر شکل ظاهریشان اتاقم را از آنها جدا کرده بودم...

تو اون گیر و دادی که از سرما گریه میکردم و دست هایم خشک شده بود...هاج و واج انها را نگاه میکردم که با قیافه ای عجق وجق و با مانتویی جلف و مدل مو و ارایش جیغ به سمت بیرون خوابگاه میروند...

انقدر شوکه شده بودم ک سر جایم میخکوب شدم!

سرما و گریه و گشنگی و ... همه یادم رفت!

فرمانده هی هولم میداد که دختر برو بالا ولی مگر من میتوانستم قدم بردارم و انچیری که دیده بودم را فراموش کنم؟!

بلاخره رفتم بالا و رسیدم به اتاقم با پا به در کوبیدم , خواهر و رفیق شفیق در را باز کرد و من فقط داد میزدم ک بند کفش هایم را باز کنید ,دستانم یخ زده....

بیچاره ها با دیدن قیافه ی یخ زده ام هاج و واج مانده بودند...

کفش ها را در اوردم و مقنعه را پرت کردم روی تخت و پتو را برداشم و رفتم زیر پتو و چسبیدم به شوفاژ و باز شروع کردم به گریه کردن...

ازین طرف میلرزیدم از سرما و از آن طرف گریه میکردم به حال دوستانم...

چقدر برایم سخت بود رنگ باختن دوستانم جلوی چشمانم...

هرچند گذشت و سمانه مرا با لبویی داغ گرم کرد, اما هیچ وقت آن صحنه را, آن روز را و آن رنگ به رنگی را فراموش نخواهم کرد...

۹۵/۰۳/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
ملت- حب

نظرات  (۳)

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۳ محمد صابر نی ساز
خاطره جالبی بود

و عجیب
و افسوس ...
پاسخ:
:(
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۵ سربازکوچولو ...
منم دنبالتون کردم
پاسخ:
خوشحالم:)
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۱ سربازکوچولو ...
خیلی زیبا مینویسید 
خدا قوت
پاسخ:
این نظر لطف شماست
ممنون:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">