حسرت
حسین چهره ای کوچک، ابروهایی افتاده و کمری گرد دارد...
یک کوچولوی مینیاتوری بامزه که تازه میتواند بنشیند...
در نگاه اول گمان میکنی این بشر مشکلی دارد...اما بعد میبینی که نه،مشکلی ندارد و فقط زیادی ریزه است!
جلوی مادرش نشسته بودو به اطراف نگاه می کرد ...
گه گاه نگاهش که میکردم سرش را تکان تکان میداد و منم همراهی میکردم و او میخندید...
یا پای کوچکش را که اندازه ی بند انگشت بود بالا می اورد و در دست من میگذاشت و من تکانش می دادم و او میخندید...
حسین ساکت بود وکنجکاو!
فضا را با دقت تمام نگاه میکرد و گه گاه ابروهای افتاده اش را بالا میزد و تعجبش را از دنیای اطرافش به ما نشان میداد...
موقع شام شد...
پدرش مسئول شام و پذیرایی بود، مادرش هم برای کمک به همسرش و سریع تر شدن روند توزیع غذا بلند شد و حسین تنها ماند...
اول به بازی با سفره ی شام مشغول شد ولی بعد از دیدن پدرش قیافه اش تغییر کرد...
این چهره ی کوچک و آرام با حسرت تمام پدرش را نگاه می کرد و همراه حرکت پدرش نگاهش تا ته سفره میرفت و با بازگشت پدرش نگاهش تا ابتدای سفره می امد، لبش برچیده میشد و اشک توی چشمش حلقه میزد و بغض از سرو روی او میبارید...
چهره ی حسین انقدر پر از حسرت بود که ناخاسته یاد حضرت رقیه افتادم و گریه ام گرفت...
او مگر چیزی جز پدرش را میخواست ...
سلام بر رقیه ...
سلام بر حسرت به دل مانده اش...
تو یک اخم به چهره ندیده بودی، چه برسد به سیلی!
خیمه ها را آتش زدند هاج واج نمان، این ها شبیه بابای تو نیستند فرار کن...........