شب عذاب
دیشب به اندازه ی تمام دنیا دلم گرفت
چند بار زنگ زده بود خیلی اصرار داشت که ما حتما در این کار حضور داشته باشیم ،مادرما هم که بدش نمی امد از طرف ما قبول کرده بود!با این حال باز دوباره زنگ زد و تک تک با من و خواهرم صحبت کرد هر چه گفتیم نه ،گفت حالا شمابیاین!
ساعت ده شب رفتیم به محل تمرین،با ورود ما با آن چادرو مغنعه ای که تا پایین ابرو کشیده شده بود،انگار همه غریبه ای رادیده باشند زل زل به ما نگاه می کردند!جلو رفتیم و خانم سرگروه باروی باز جلو آمدو گفت:پا انداز می خواید؟چقدر زنگتون بزنم آخه!؟و بعد با تعارف او نشستیم
همه داشتند نقش خودشان را بازی می کردند،یکی با پسر نامحرم که در نقش همسرش بود قاه قاه می خندید!دیگری جلوی آن همه پسر روی زمین ولو می شد!خانمی دیگر جیغ و داد می کرد،پسر نامحرمی برای دختری لقمه میگرفت و...گریه ام گرفته بود اصلا این فضا را دوست نداشتم
ذکر شمار در دستم و ذکر می گفتم ،کتابم را دراورده بودمو سعی در معطوف کردن حواسم در کتاب بودم فقط می خواستم فرار کنم...
شربت آوردند از اول صف شروع به تعارف کردند ،من که تصمیم گرفته بودم در هیچ نقشی ولو کم،بازی نکنم ،دلیلی برای خوردن شربت هم ندیدم چون کاری نکرده بودم و قرار نبود بکنم و خوردن این شربت برایم چیزی جز عذاب وجدان نداشت!سینی را با یک تشکر رد کردم ،خانم سرگروه نگاهی به من کرد ،بلند شدم و جلوی پایش نشستم !گفتم من نمیتوانم در این محیط بازی کنم!گفت چیزی که نیست کار ارزشیه من این نقشو نگه داشته بودم برای شما ولی باز حرف خودم را تکرار کردم:من معذبم...با ناراحتی گفت:هرجور راحتی عزیزم...
بیرون آمدم ولی انگار دیوانه شده بودم
اشکم بی اختیار میچکیدمستقیم به سمت خاک شهدا رفتم ...چقدر از ارزش های انها عملی میشد؟
و در آن هیاهویی که در ذهن من بود فقط صدای میثم مطیعی بود که در گوش من زمزمه می شد
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
پ.ن.1:انقدر ارزش های ما بی ارزش شدند که کمی که بخواهی ارزشی عمل کنی امل حسابت میکنند
بی ربط:دلم برای شهدای دانشگاهمان همان رفیق فنی ام تنگ شده...کاش میتوانستم کمی کنارش باشم
برایم دعا کنید که سخت محتاجم