حرف...
زهرا از کوچه با شتاب وارد حیاط شد، در را محکم بهم کوبید و پشت در ایستاد.
نفس های بلند و کوبنده او برگ های جلوی صورتش را تکان میداد.
صورتش سرخ و دندان هایش بهم قفل شده بودند.
مشتش را گره کرد و با پایش محکم به در کوبید و شروع به گریه کرد.
با صدای در و کوبیده شدن پا به آن مادر از پنجره ی باز آشپزخانه و با کفگیری چوبی که در دست داشت به بیرون سرک کشید و بدون آن که چیزی بپرسدگفت: دوباره چی شده؟ دوباره چی شنیدی؟چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟چرا ولشون نمیکنی به حال خودشون و همان طور که با تکان دادن کفگیر درهوا با خود حرف میزد، بدون آن که منتظر جواب بماند غرو رو لوند کنان به داخل آشپزخانه برگشت.
زهرا چادرش را از زیر پایش بیرون کشید و بی توجه به حرف های تکراری مادر که دیگر حسی به آن نداشت به سمت اتاقش حرکت کرد. نصف چادر را روی زمین میکشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
هوا نیمه ابری بود و شمع دانی ها در کنار پله با نسیم خنکی تکان می خوردند.
پله های کهنه ای را که با قالیچه های قرمز نخ نمایی پوشیده شده بودند را پشت سر گذاشت.
به اتاق کوچکی که پنجره هایی روی به حیاط داشت، رفت.
اشک از گونه های سرخ شده اش سر میخورد و روی برگه هایی که روی میز. انباشته شده بودند میریخت.
یاد نامه ها افتاد.
همیشه خواندن نامه ها آرامش میکرد.
کشاب سفت آهنی میز را به زور بیرون کشید.
نامه ها را برداشت و روی میز گذاشت....
کش روی نامه ها را باز کرد و قدیمی ترین نامه را بیرون کشید.
سلام زهرا خانم حالتون خوبه؟...
از لحن نامه خنده اش گرفت نامه را کنار گذاشت و به سراغ آخرین نامه رفت تا دلتنگیش را کم کند.
_سلام زهرا جانم، دلش قنج رفت اما حرف های امروز همسایه ها در ذهنش چرخید و اجازه نداد تا ادامه ی نامه را بخواند.
مشت گره کرده اش را بالا اورد و جلوی صورتش گرفت. بوی زنگار آهن از لابلای انگشتانش بیرون میزد وحالش را بد میکرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
کمی ارام تر شد.
مشتش را باز کرد و نگاهی به پلاک تیر خورده کرد.
ای کاش علی واقعا برای پول رفته بود...
پ.ن: این داستان در پست های بعدی بازنویسی خواهد شد.
پ.ن.1: ببخشید کم پیدام یکم ذهنم مال خودم نیست. بچه شده! دوست داره بره همه جا، حتی بهونه هم میگیره تهشم به اون چیزی که میخواد نمیرسه و خوابش میبره:)
میام دیر به دیر اما خب با دست پر:)