حالم از گریه گذشته به خودم می خندم...
گاهی دلم میسوزد برای خودم
می خندم
گاهی گریه ام میگیرد
می خندم
گاهی خنده ام می گیرد
و باز میخندم...
چقدرنخندیدن مشکل است...
خیلی اتفاق افتاده برام که نباید میخندیدم وخنده ام گرفت
یادم می اید...
سوم دبیرستان وقتی که چهار نفرمون(گروهمون)باهم شروع میکردیم به شیطنت
وقتی که تخته وایت برد کلاس را از جا کندیم و همه صدای جیغشون بلند شد
وقتی مدیر مدرسه با اضطراب زیاد رسید دم در کلاس رسید
وقتی گروه ما را با تخته ی روی زمین افتاده دید
وقتی ما چهار تا را خطاب قرار میداد و دعوا میکرد ما میخندیدیم
چه خنده ی بی جایی...
وقتی میز معلم را لب به لب سکو گذاشتیم و با یک ذربه دست معلم میز نقش زمین شد
وقتی معلم هنگ این افتادن بود
میخندیدیم
و چه خنده ی بی جا و به جایی بود
وقتی ترم سه نمره های زمین شناسی امده بود
وقتی پای کامپیوتر نمره ی6خود را دیدم
می خندیدم...
وقتی حتی نمره ی10 پاسی را به ما داد
باز می خندیدیم
وقتی که خوشحال بودم می خندیدم
وقتی ناراحت بودم میخندیدم
اما...
این خنده کجا و آن خنده کجا
وقتی خنده های بیجا میکنم دلم برای خودم میسوزد
چون قدرت گریه ندارم همه چیز را با خنده از سر میگذرانم
گاهی خسته میشوم از شور و هیجان زیادی که دارم از خنده های زیادی که می کنم
ولی باز خدارو شکر میکنم خنده نعمت بزرگیه که باعث میشه هیچ کس از درونت خبردار نشه حتی خودت
چقدر خندیدن را دوس دارم و باز می خندم
و میگویم...
حالم از گریه گذشته به خودم میخندم(در واقع به خنده هام)
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت