به اطرافم که نگاه میکنم وجود یک روند عذابم میدهد...
یک روندی که از انقلاب تا کنون سیر صعودی پیدا کرده و جایش را از بی ارزشی به ارزش داده است
حالا باخود فکر کن که وقتی یک بی ارزشی ارزش شود چه می شود...
نمیخواهد زیاد دور شوی, توی همین تلویزیون و شبکه یک و دو و سه خودمان...
تبلیغ شامپو...خانمی بزک شده در حال خرید شامپو!
وسایل اشپزخانه...خانمی بزک شده در حال استفاده از وسایل
تلویزیون...خانمی بزک شده در حال تماشای تلویزیون و خوردن پفک!
پوشک بچه...خانمی بزک شده در حال خندیدن با کودکش!
سس...خانمی بزک کرده درحال خوردن سس و توصیه به پدر!
و...
بعید نیست که چند سال آینده حتی شرت مردانه را هم زنان تبلیغ کنند!
در این تبلیغ ها دو چیز تکرار میشود...زنان و ویژگی بزک شده شان!
یکم نگاهمان را دقیق تر کنیم عکس زنان را روی تابلوهای سطح شهر هم میبینم...
واقعا چرا؟
مگر مردان مصرف کننده کالا نیستند؟
مگر زنان مصرف کننده فقط از قشر بزک کرده و ارایش کرده اند؟
مگر فقط زنان در خانه زندگی میکنند؟
پس مردها کجای قضیه اند؟
بله!مردها جذابیت تبلیغاتی ندارند
ولی آیا واقعا درست است که زنان را وسیله ای برای فروش کالاها قرار دهیم؟
زنانی که خدا در قران آنها را از مردان بالا تر میداند و زنانی که بزرگ الگویشان حضرت فاطمه است...
زنان برای هدف والاتری افریده شده اند...
انها باید تربیت کننده ی نسلی صالح و سالم باشند, که اگر تربیت انها نباشد, جامعه به منجلابی میماند که به محض ورود به آن الوده خواهی شد حتی اگر نخواهی!!
قضاوت با خودتان
تفاوت بین زنان امروزی و زنان بیست سال قبل چیست؟
چه چیز هایی ارزش شده است و چه ارزش هایی رنگ باخته اند؟
زنان ما باید چون زنان بزرگ تاریخ عمل کنند نه مانند بازیگران افسارگسیخته ی هالیوودی...
به این آیه ی قران در مورد حضرت مریم توجه کنیم...
خدا درمورد ما زنان چه میگوید...
امروز رفتیم زیر زمین برای جابجایی برخی وسایل...
قاطی وسایل, لباس جبهه ی پدر را پیدا کردم...
از ان چند سال جبهه برای ما همین لباس و چند تا خمپاره ی خالی و البته یک فشنگ در پای پدرم باقی مانده است و صدایی مبهم در گوشش که میگویند از اثرات توپ هاییست ک در ان دوره ها شلیک میکرده است....
گاهی اوقات می نشیند و دستش را روی سرش میگذارد و چشم هایش را میبندد...
وقتی از او سوال میکنیم که چه شده فقط یک جمله میگوید:
گوش هایم خیلی صدا میدهند...
زیاد به پزشک مراجعه کرد ولی همه گفتند از اثرات جنگ است و برگشت نا پذیر...
اوهم میسوزد و میسازد...
چند سال پیش به او گفتم پدر جان بیا و برو سهمیه جبهه را بگیر که لااقل بتوانی گوش هایت را درمان کنی...
مکثی کرد و گفت:
مگر من برای سهمیه جبهه رفته بودم که الان دنبالش بروم!
اگر من دلبسته به مادر و خواهرت نبودم حتما شهید میشدم
دلبستگی من به دنیا مرا از شهادت بی نصیب گذاشت...
و حالا بیش از 40سال است که با این صدا و ان فشنگ در پایش زندگی میکند و دم بر نمی اورد...
گه گاه میروم و به او میگویم تا جای فشنگ را نشانم دهد...
دقیقا زیر پوستش قرار دارد
به طوری ک دست بزنی توی دستانت حسش میکنی...
میگوید این نشانه ی من است وقتی توی قبرم میگذارند...
میخواهم وقتی تجزیه شدم حداقل یک نشانی در خاکم بماند...
بابای من خیلی اقاست...
خدا سایه اش را روی سرم نگه دارد...
اعصابم تا حد زیادی بهم ریخته است...
بجای این ک این روزها به فکر این باشم ک چطور برای درک شب قدر اماده شوم به این فکر میکنم ک چرا دختران ما به این حد به ارایش کردن محتاجند که حتی در روضه و شب قدر هم دست از سر این کارهایشان برنمیدارند و با قیافه ی عادی به عباداتشان نمیرسند؟
خسته شدم ازین کوته فکری و روشن فکری...
خسته شدم ازین متهم شدن به املی بخاطر چهارتا نخ موی صورت...
مگر من نمیتوانم مثل انها باشم؟
یا این که بلد نیستم؟
هم من میتوانم هم خوب فنون ارایش گری را بلدم اما نمیخواهم...
مگر جز این نیست که گوشه ی برداشته ی ابروی زن برای مرد نامحرم باید پوشیده شود؟
خب پس من چرا باید من برای غیر محرمم به صورتم دست بزنم؟
اصلا من مگر محتاج نگاهم که بخواهم برای جلبش کاری کنم؟
من انقدر اعتماد به نفس دارم که بی ارایش و با پوشش کامل بیرون بیایم و حتی مورد تحسین هم واقع شوم...
اما نه برای رژ زننده ام یا برای مانتوی بدن نما و کوتاهم , بلکه بخاطر پوششم که افتخار من است
برایم مهم نیست که چون شمایی مرا امل خطاب میکنید...
ولی در این بلوا کمی زیاد از روشن فکریتان خستم...
چراغ ذهنتان را خاموش کنید میخواهم کمی بخوابم....
پ.ن:این روزها دیدن صورت ارایش شده ی دختران بیشتر عذابم میدهد...
برای ارامش دلم دعا کنید...
یکی یکی به خانواده ها لینک میخوردیم,انگار خود خدا هولمان میداد به سویشان!
هوا گرم بود و کولر ماشین یکسره کار میکرد ,تقریبا خیابان ها خالی از ادم بود!
گونی های برنج و حبوبات و ماکارانی و سویاها روی هم انباشته شده بودند...
به زور خودم را کنار آنها جا دادم...
از صندوق عقب ماشین نگویم که لبریز از مرغ و روغن بود...
همه ی زحمات به دوش دو دوستمان بود و خریدهایی که کرده بودند واقعا افرین داشت...
سه دختر بودیم
راه افتادیم به سمت خانه ی نیازمندان ...
در اولین خانه را زدیم...
زن سالخورده ای در را باز کرد...
بی درنگ وسایل را پیاده کردیم و با لبخند حالی از آنها جویا شدیم...
تعجب کرده بود ولی کم کم رویش باز شد و شروع کرد به دعا کردن
ان شاالله خدا عوضتان دهد...ان شاالله خدا....
همینجور که میگفت و به وسایل نگاه میکرد ادامه داد:چند سالیست خرید گوشت نکردم...گمانم زمان ریاست جمهوری خاتمی بود !
وسایل را تحویل دادیم و به راه افتادیم!
خانه ی دوم را پیدا کردیم...در را باز کرد...
ما از طرف موسسه ی لبخند امانتی اورده ایم!
وسایل را یکی یکی داخل بردیم...
پیرمرد نگاهمان کرد و تقریبا تعجب اجازه ی حرف زدن را به او نداد ,تشکر کرد و در را بست...
خانه ی سوم و چهارم و ...
ده خانوار و ده سبد غذایی کامل...همه را به لطف خدا وهمت دوستان به دست اهلش رساندیم
همه ی خانه ها پر از دعا و تعجب و لبخند بود
ما سه تا هم انگار از آن همه لبخند و دعا انرژی میگرفتیم و تشنگی و گشنگی را فراموش کرده بودیم...
یکی یکی گونی های برنج و روغن و .... به خانه ها تحویل داده میشد و به جایشان یک دنیا دعا پشت سرمان به راه می افتاد...واقعا چه بزرگ مردانی هستند آنهایی که یاریمان دادند تا بتوانیم با کمکشان هزینه ی خرید وسایل را تامین کنیم و لبخندی هرچند کوچک به روی لب این خانواده ها بیاوریم...
ما هنوز با یاریتان میخواهیم #لبخند بیافرینیم...پس یاریمان دهید:)
پ.ن:دوستانی که میتونن کمکمون کنن چه مادی و چه معنوی(تدریس برای بچه های نیازمند)تو نظرات اعلام کنن ک راه کمک رو بهشون بگم:)
پ.ن.1:قضاوتم نکنید حتی قضاوت خوب:)
پ.ن.2:خواستم از تفسیر قرانی ک هرشب میخونم بنویسم دیدم ک اگر ب قلم خودم باشه شاید چیزی رو بد بیان کنم و کسی رو از راه به در...و اگر خود تفسیر رو بیارم کسل کننده خواهد بود...پس روال قبلی رو ادامه میدم
به معنی این ایه توجه کنید...
پیرمردی را بیان کرده که کودک خردسالی دارد...
این مثال میخواهد این را بگوید که پیرمرد جز این باغ چیزی ندارد و معیشت او ازین باغ تامین میشود...
تازه باغ هم پر از میوه...
ناگهان باد سوزان...
همه چیز بر باد...
جالب است چنین مثل گیرایی در قران...
کسی به دستان تو محتاج است
تو احتیاج او را برطرف میکنی...
ولی منت میگذاری...
همانند باغی سبز ک سوزانده میشود...
دیگر راه برگشتی نمیماند...
سوخت و خاکستر شد
شاید رستگار شویم...
فهمیده بودیم که قرار است نمایشگاهی در سطح دانشگاه برگزار شود,آن هم از طرف بسیج خواهران!
فرمانده از قبل به همه گفته بود که برای کمک و چیدمان نمایشگاه بیایند مرکز دانشگاه!
من و دوستم ک اصولا سرمان درد میکرد برای این کارها صبح ساعت9رفتیم آنفی تئاتر...اما هیچکس نبود!
به فرمانده زنگ زدیم و گفت که هنوز آن سالن را به ما تحویل ندادند!
سالن بزرگ شیشه ای بود که کنار امفی تئاتر قرار داشت و سقف آن تا نیمه باز بود!
ساعت 12بود که فرمانده زنگ زد که بیایید کمک،من و دوستم نگاهی به هم کردیم و گفتیم :بی خیال بچه ها هستن!ولی باز هرچه گذشت دلمان قانع نشد ک نرویم و راه افتادیم به سمت امفی تئاتر....
زمستان بود اما خب آفتاب میتابید و هوا بدک نبود...
رسیدیم به سالن...فرمانده ی بیچاره تک و تنها میزهارا به خاک میکشید و سرجایشان قرار میداد...
تعجب کرده بودیم از خلوص و وظیفه شناسیش!
حالا من و دوستم و فرمانده شده بودیم سه نفر که برای نمایشگاه کتاب فردا سالن را آماده میکردیم!
اول هوا خوب بود ولی ناگهان هوا گردوخاک شد و توده ی پرفشار سرما وارد منطقه شد!
چشمتان روز بد نبیند....هوا شد یخ!
سوز و سرما می آمد داخل و تا مغز و استخانمان را میسوزاند !
انقدر یخ زده بودیم که با برخورد دستمان به کتاب ها آه از نهادمان بلند می شد و اشک در چشمانمان حلقه میزد...
تا بعد از ظهر یکسره و بدون هیچ کمکی کارکردیم و کتاب چیدیم...
هوا بس ناجوان مردانه سرد بود...
سرما به حدی رسید که زمین یخ زد و برف شروع به باریدن کرد...
و ما همچنان در آن سالن یخ زده کتاب میچیدیم...
تقریبا دیگر شب شده بود و باید خودمان را میرساندیم به خوابگاه...
خدا برای هیچ کس نخواهد...سرویس ها رفته بودند...
نگاهی به فرمانده کردیم و منتظر بودیم ک راهی جلوی پایمان بگذارد...
-پیاده میرویم...
یاخدا...سوز وسرما, برف, خستگی, گشنگی...
راه افتادیم...هوای سرد توی صورتمان میخورد و پاهایمان جان راه رفتن نداشت...
فرمانده هی تیکه می انداخت و خنده میکرد تا فضا عوض شود ولی سرما بیش اندازه خودنمایی میکرد!
نزدیک های خوابگاه عنان از کف داده و از شدت سرما شروع کردم به گریه کردن:)دیگر انگار امیدم را از دست داده باشم...آن دوتا هم حریفم نمیشدند که گریه نکنم...
بلاخره با آن اوضاع ناجور به خوابگاه رسیدیم...
در فکر این بودم که اول ک وارد اتاق شدم چه کنم و کجا بروم و چی بخورم که ناگهان...
ناگهان دوستان صمیمی و همشهریم را دیدم که یک ترم پیش بخاطر رنگ باختنشان و تغییر شکل ظاهریشان اتاقم را از آنها جدا کرده بودم...
تو اون گیر و دادی که از سرما گریه میکردم و دست هایم خشک شده بود...هاج و واج انها را نگاه میکردم که با قیافه ای عجق وجق و با مانتویی جلف و مدل مو و ارایش جیغ به سمت بیرون خوابگاه میروند...
انقدر شوکه شده بودم ک سر جایم میخکوب شدم!
سرما و گریه و گشنگی و ... همه یادم رفت!
فرمانده هی هولم میداد که دختر برو بالا ولی مگر من میتوانستم قدم بردارم و انچیری که دیده بودم را فراموش کنم؟!
بلاخره رفتم بالا و رسیدم به اتاقم با پا به در کوبیدم , خواهر و رفیق شفیق در را باز کرد و من فقط داد میزدم ک بند کفش هایم را باز کنید ,دستانم یخ زده....
بیچاره ها با دیدن قیافه ی یخ زده ام هاج و واج مانده بودند...
کفش ها را در اوردم و مقنعه را پرت کردم روی تخت و پتو را برداشم و رفتم زیر پتو و چسبیدم به شوفاژ و باز شروع کردم به گریه کردن...
ازین طرف میلرزیدم از سرما و از آن طرف گریه میکردم به حال دوستانم...
چقدر برایم سخت بود رنگ باختن دوستانم جلوی چشمانم...
هرچند گذشت و سمانه مرا با لبویی داغ گرم کرد, اما هیچ وقت آن صحنه را, آن روز را و آن رنگ به رنگی را فراموش نخواهم کرد...
اذان مغرب را گفتند
بعد از نماز مسجد آویشن گرم داد و خوردیم!
آمدیم خانه!
سفره پهن بود...
ماکارونی بود با سالاد و البته نوشابه و از همه خوردیم!
افطاری که تمام شد چای با خرما خوردیم...
نیم ساعتی گذشت و برای خرید بیرون رفتیم...
علاوه بر خریدهایمان بستنی خریدیم و خوردیم...
از همان طرف رفتیم خانه ی مامان بزرگم...
چای اورد,خوردیم!
هندوانه اورد,خوردیم!
گیلاس اورد,خوردیم!
اسنک هم اورد که دیگر آن را نخوردیم!
برگشتیم خانه...
خواهرکوچیکمان هوس شیرموز کرده بود,ساعت یک نصف شب!
پدر درست کرد و همه خوردیم!
و بعدش من بودم ک هوس کرانچی کرده بودم و باز هم کرانچی را باز کردیم و خوردیم!
هرشب تقریبا همین است...
آیا واقعا ما روزه میگیریم که یاد فقرا باشیم؟