گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱۰:۱۵۱۶
خرداد

سومین قسمت:نکته مثبت


این چند روز که در تهران بودم خیلی چیزها ازارم داد و خیلی چیزها به خنده ام واداشت و خیلی چیزها عصبانیم کرد ولی یک نکته مثبت ته دلم را ذوق مرگ کرد!

رفته بودیم بیرون و طبق معمول خرید.

در راه برگشت وقتی در مترو قسمت خواهران باز شد با کمال تعجب پیرمردی را دیدم که روی پاهایش نشسته بود و جعبه رنگی از دستمال به دستش بود و از چهره اش مشخص, که از اجبار اینجاست و روی فروشندگی ندارد!

با التماس و تردید جعبه دستمال ها را به طرف زنان میگرفت و قیمت را میگفت و اصولا کسی توجهی نمیکرد!

مادرم طبق معمول از روی دلسوزی دستمالی خرید, ولی دیگر کسی به پیرمرد توجه نکرد....

در حال خودم بودم و کتاب میخواندم ک صدای دختر جوانی که تبلیغ دستمالی میکرد مرا به خودش جلب کرد!

دستمال های مانند پیرمرد در دستش بود , دلم برای پیرمرد سوخت ک رقیبش دارد  دستمال هایی مثل او را با تبلیغ و شانتاژ میفروشد!نگاهم به جعبه بود,تقریبا همه اش به فروش رفته بود و باز هم دلم بیشتر برای پیرمرد میسوخت,اما ناگهان دخترک دستمال فروش در انتهای تبلیغ هایش گفت:خانم کسی از این دستمالا نخواست مال اون پیرمرده ....

تعجب کردم...بله,دخترک دانشجو دلش برای پیرمرد سوخته بود و برایش شروع به فروش کرده بود!اخر کارهم پول هارا بی هیچ منتی ریخت توی جعبه و بی چشم داشت پیاده شد!

این نکته مثبت بعد از چند روز نگرش منفی واقعا روحیه ام را به من بازگرداند:)

واقعا استثنا هم وجود دارد:)


پ.ن.١:نه ک تهران ندیده باشم ک با یه سفر سه تا مطلب نوشتم,نه اینجور نیست!

تهران رفتم اما برای خرید و در بین مردم و با چشم باز نرفته بودم.


پ.ن.2:برای ظهور اقا دعا کنیم...


ملت- حب
۲۲:۳۵۱۲
خرداد

دومین قسمت:جنس ایرانی

بازار شوش

همه درحال خرید...

قصد ما خرید جای حبوبات...


مغازه ی اول:

+سلام اقا,این سرویس حبوباتا چه قیمته؟

-سلام خانم,اینا ترکیه ایه هفت تیکش در میاد 730!

+مارکش چیه؟

-مارکش....,برنده خانم!

(قشنگ مشخص است که فروشنده گمان کرده که ما دنبال برند خاصی هستیم)

+خب اقا این چی؟

-این کار ایرانه کیفیتش زیاد خوب نیست,من اون کارترک روبهتون میدم با ضمانت,خیلیا بردن مارک معروفیه"

+خب الان این ایرانیه قیمتش چند در میاد؟

-خانم این هفت تیکش میشه230!

+ببخشید اونوقت تفاوتش با خارجیه چیه؟

-خانم این مارک معروفه,استیله,زنگ نمیزنه,عمری براتون کار میکنه و...

+این ایرانیه جنسش چیه؟

-اینا پلاستیکن زود میشکنا!!!خانم, من این کار خارجی رو ضمانت میکنم

-نه اقا ما ایرانی میخوایم,ممنون خدافظ....


مغازه دوم:

+سلام اقا این سرویساتون چند؟

-سلام خانم اینا کار ایرانه,خیلی کار خوبیه,کل بازار ایران رو گرفته,کیفیتش با خارجی رقابت میکنه و...!!

+حالا هفت تیکش چقدر در میاد؟

-هفت تیکش رو براتون میزنم220!

+به ما گفتن جنسش خوب نیست!

-خانم شما بیا ببین(مرد ظرف رو با قدرت زیاد خم کرد به حدی که هر دو سرش بهم چسبید!)

+گفتن که خراب میشه!

-خانم من کار خارجیم دارم ولی اونا همش پول مارکه,کیفیت ایرانیه که داره صادر میشه...من براتون ضمانت میکنم اگه بد بود خراب شد هر زمان که شد برام برگردونید یه نوشو بهتون میدم!اونی که میگه جنس خارجی فقط میخواد جنسشو اب کنه وگرنه اینو نگاه کنید(مرد در جا حبوباتی جنس خارجی را باز کرد,بدون واشر و با درب شل)اصلا قابل مقایسه با جنس ایرانیش نیست خانم!

+ممنون اقا لطفا از همین اماده کنید,میبریم...



پ.ن:سوالاتی که ما میپرسیدیم صرفا جهت شنیدن و دیدن عکس العمل فروشنده بود و هیچ سود دیگری نداشت:)


و باز هم قضاوت با خودتون....


ملت- حب
۲۳:۰۳۱۱
خرداد

اولین قسمت:جنس ایرانی

بازار بزرگ تهران...

همه مشغول خرید...

قصدما خرید پارچه ی ملافه ای..

مغازه ی اول:

+این پارچه ها متری چند؟

-متری 16تومن

+تولید کجاست؟

-چین

+ایرانی ندارین؟

(چشم فروشنده گرد شد و خنده کرد)

چیکار به جنس ایرانی دارین(همچنان خنده)

بیابراتون کاتالوگ در بیارم همه چینی و چقدر قشنگ...


+نه اقا ما ایرانی میخوایم...

-این بافت چینه,همین چینی که تو تحریم ها به دادمون رسید...


+نه اقا ممنون خدافظ


مغازه ی دوم

+سلام اقا این پارچه ها متری چند؟

-متری22تومن خانم.

+کجایین؟

-چینی خانم.

+ایرانی ندارین؟

-ایرانی چیکارش دارین؟جنس اینا بهترن!

+نه ما تولید کشور خودمون میخوایم.

-فروشنده با عصبانیت و تعصب:خانم متعصب, ایرانی بخری که چی؟پس چادرم نپوش!چراچادر جنس خارجی سرمیکنی؟برومانتویی شو...


+اقا چادر ما تولید داخل نداره وگرنه حتما استفاده میکردیم.

-بروخانم متعصب!هوایی هم که ما میکشیم تولید چینه.همچی چینیه.


+ممنون اقا میریم جنس ایرانی بخریم...


مغازه سوم:

+اقا این پارچه ها متری چند؟

-خانم تک فروشی نداریم!

+اگه توپشو بخوایم چی؟

-متری چهار تومن!

+واقعا؟

-بله!

+تولید کجاست؟

-اصفهان.

+نخیه؟

-صدرصد!

+اشکال نداره اقا یه توپشو بدین میبریم...



قضاوت با خودتون....


ملت- حب
۲۳:۵۶۰۲
خرداد

بچه که بودم میخواستم پلیس شوم

یک پلیس خانم با سر استین های ستاره دار و مقنعه سبز و چادر ساده ی بلند...

میخواستم پلیس شوم که هیجانم را در تعقیب و گریز ها تخلیه کنم و شایدم نه, فقط میخواستم بالای سر مجرمی کلت بگیرم و بگویم دست ها بالا...

حتی یادم می اید در مسابقه تیر اندازی با کلت در طرح ولایت دبیرستان جایزه گرفتم(ولی خداییش وزن کلت برای بازوهای من خیلی سنگین بود)

اما بعد ها فهمیدم پلیس بودن قد نسبتا بلندی میخواهد که منه ریزه از این موهبت بی بهره بودم(البته از نظر من زن باید ریزه میزه باشد)


بعد ها تصمیم گرفتم جغرافیدان شوم, ازان جغرافیدان هایی که کفش هایشان همیشه گلیست ازان هایی که بالای کوه های اتشفشانی میروند که سنگ کنگورومرا جمع کنند...

برایش هم خیلی تلاش کردم...

برخلاف نظر همه به رشته ی جغرافیا رفتم و...اووووف عجب رشته کسل کننده ای , دریغ از یک ذره هیجان و کنجکاوی در این رشته...

ترم های آخر که بودم وارد سیاست شدم,قبل از آن به سیاست میگفتم (ببخشید)کثافت!

اما وقتی واردش شدم برایم جالب شد

درست همونجوری بود که میخواستم

هیجان,دردسر,شور,تنوع و خیلی چیزهایی که تا بحال دنبالش بودم را داشت.

با کار در سایت اغاز شد

هر روز چیزی مینوشتم و منتظر بودم که بازخوردش را ببینم

دوست داشتم هر روز جنجالی شود و خبری کار کنم که همه به قصد کشت به در خانمان بیایند

در این دوران دوست داشتم یک بار چهار صفر ,روی گوشیم بیفتد و بگویند بیایید فلان جا که تو را در گونی کنیم!

اما نشد!یعنی یک بار شد,اما نه برای در گونی کردن من,بلکه زنگ زده بودند تا سوالاتی در مورد یک نفر بپرسند تا او را در گونی کنند!

اما این هم دوام نیاورد و محیط کار و صد البته دلایل شخصی و صدها البته محدودیت های زنانه(که به نفع خودم بود)نگذاشت ادامه دهم.

و اما بنازم حکمت خدا را...

حالا طنز کار میکنم

زیر دست استادی توانمند از سایت رجا نیوز...

و از طنز نویسی رسیدیم به ادمین کانال 26kو کار در نشریه طنز و حالا که سایت طنزمان هم شروع به کار کرد و من نیز یکی از افراد سایت...

حالا هم هیجان دارم

هم خنده

هم کله ام که همچنان بوی قرمه سبزی میدهد

حالا حریم ها رعایت میشود و به روح زنانه ام آسیب نمیرسد.

حالا فقط طنز مینویسم

سایت بروز میکنم

و با نوشته هایم سعی در تغییر جو میکنم.

حالا خوشحالم و میخندم و انرژی ناشی از قرمه سبزگی را خالی میکنم

نه پلیس شدم و نه جغرافیدان و نه خبرنگار بلکه رسیدم به طنز نویس سیاسی که گمان کنم همه ی این ها را دارد...

خدا گر ز حکمت ببندد دری 

ز رحمت گشاید در دیگری:)

ملت- حب
۰۱:۳۱۲۸
ارديبهشت

احساس خوبی دارم...

انگار خدا را باز یافته ام و انگار تا بحال کور بودم...

قدرت خدا را بیش از پیش احساس میکنم و دنیایم را با اراده ی او میسازم...

مدتی پیش خدا برایم خدایا ارزو ها بود ...خدایی ک وظیفه داشت فقط ارزوهای مرا بشنود و فقط انها را براورده کند...

اما حالا خدا برای من خدایی شده که قدرتش را در بهم خوردن برنامه ها و ارزوهایم نشان داد...و چقدر زیبا در قلبم خانه کرد...حتی بدون اینکه مرا به ارزویم برساند...

گاهی از حرف های شهر دلگیر میشوم,ولی یادم نمیرود که خدایی که امتحان میکند صبرش را هم میدهد...

احساس خوبی دارم

خیلی خوب...

و چه خوب شهید چمران این حس را بیان میکند:

خدایا ! اکنون احساس می‌کنم که در دریایی از درد غوطه می‌خورم ، در دنیایی از غم و حسرت غرق شده‌ام ، به حدی که اگر آسمانها و زمین را و همه ثروت وجود را به من ارزانی داری بسهولت رد می‌کنم ، و اگر همه عالم را علیه من آتش کنی ، و آسمانی از عذاب بر سرم بریزی و زیر کوههای غم و درد مرا شکنجه کنی ، حتی آخ نگویم ، کوچکترین گله‌ای نکنم ، کمترین ناراحتی به خود راه ندهم ، فقط به شرط آنکه ذکر خود را ، و یاد خود را و زیبایی خود را از من نگیری ، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاری ، به شرط آنکه بدانم این بلا از محبوب به من رسیده است تا احساس لذت کنم ، و همه دردها و شکنجه‌ها را به جان و دل بخرم ، و اثبات کنم که عزت و ذلت دنیا برای من یکسان است ، لذت و درد دنیا مرا تکان نمی‌دهد و شکست و پیروزی مادی در من تأثیری ندارد

هنگامی که شدت درد و رنج طاقت فرسا می شد، و آتشی سوزان از درونم زبانه می کشید و دیگر نمی توانستم آتشفشان وجود را کنترل کنم، آنگاه قلم به دست می گرفتم و شراره های شکنجه و درد را، ذره ذره از وجودم می کندم و بر کاغذ سرازیر می کردم… و آرام آرام به سکون و آرامش می رسیدم.

آنچه در دل داشتم. بر روی کاغذ می نوشتم و در مقابلم می گذاشتم، و در اوج تنهایی، خود با قلب خود راز و نیاز می کردم، آنچه را داشتم به کاغذ می دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت می کردم، و از تنهایی به در می آمدم…

اینها را ننوشته ام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته ها بر من منت گذاشته اند و درد و شکنجه درونم را تقبل کرده اند…

اینجا، قلب می سوزد، اشک می جوشد، وجود خاکستر می شود، و احساس سخن می گوید.


ملت- حب
۱۲:۰۳۲۵
ارديبهشت

وقتی یکی برام یه خبری از تراشه های ذهن یکی میاره ک میدونم داره از روی دشمنی برام حرف میسازه به این فکر میکنم که حفظ ابروی مومن چقدر مهمه

یا وقتی تهدید ،که اخرین ابزار یه نفره ب گوشم میرسه به این فکر مینم که چیزی که تو اعتماد به من داده شده رو نباید تو دشمنی به حراج گذاشت...

یا خیلی این ضرب المثل برام مرور میشه که دست بالای دست بسیاره...

رسانه رو همه در دست دارن...

و افشا گری خیلی کار راحتیبه

ولی من مردم ...نون و نمک سرم میشه...

بعضی حرف ها گفتنش خیلی راحته ولی جواب دادنش تو اون دنیا خیلی سخته...

بعضی اوقات چجور شدن ته زندگی یکی خیلی برات مهم میشه

چون از خدا خواستی که جواب نامردا رو همین دنیا بده...

 

راستی تویی که برا خودت حرف در میاری، یادت هست اون دنیاییم هست؟؟؟

 

بعضی اوقات حس تنفر زیبا ترین حس دنیا میشه

 

این اهنگ در برابر حرف و کارای دیگران خیلی بهم ارامش میده

 


 

ملت- حب
۱۷:۴۳۰۷
ارديبهشت

دلم خوش است که طبعی دارم برای نوشتن

قلمی برای کشیدن

و عشقی برای فکر کردن

اصلا چقدر خوب است که ادم میتواند بنویسد....بنویسد که راحت شود...من هم مینویسم که راحت شوم از افکاری که در ذهنم قر میدهند و حاضر ب نشستن نیستن افکاری که عادت داشتند که برای دیگران گفته شوند و الان فقط روی کاغذ می آیند....افکارم به تازگی موفق شدند که یاد بگیرند که منظم باشند...که خودشان باشند...که بنویسند...که بهم بریزند که دوباره جمع شوند ...اصلا به تازگی یاد گرفته اند که تا چیزی بهشان رسید که نمیخواهند به آن فکر کنند بلند بگویند خدا هست ...خدا جبران همه ی نداشته های من است...خدا عشق است...اراده ی او ما فوق اراده هاست و درست همان زمان است که چشمانت خیس شده و لبخندی روی لبانت نقش میبندد...اصلا من را به دیگران چه کار؟

چه کار به این دارم که کسی در خصوصی تلگرام و واتس اپم پیام نمیدهد

چه کار به این دارم که دیگران نشدن کارها را چطور تعریف میکنند و چه برداشتی دارند...

اصلا به من چه که خدا دوست داشت اینجوری شود

حتما دلش میخواست که بشود

خب شد

الحمدالله

مگر جز این هم میشود گفت؟

خدایا ببین من هنوز همونجوری عاشقتم

حتی بیشتر

چون به اراده ی ما فوق ارادت ایمان اوردم

خدایا توهم خدایی کن و ذهن مشوش من رو اروم کن...

بعد از کلی وقت پیدات کردم

خیلی دوست دارم

ملت- حب
۱۲:۲۱۰۱
ارديبهشت


چرا مردم دوست دارن با ابروی یه ادم بازی کنن؟
چرا ادم ها دوست دارن زود بهم اعتماد کنن؟
چرا جواب خوبی بیش از حد همیشه بدیه؟
چرا وقتی تازه به چیزی اعتماد میکنی ,درست همون موقع همه چیز خراب میشه؟
چرا ادم ها با گذشتشون سنجیده میشن؟
چرا حال افراد مد نظر نیست؟
چرا همچی شده حرف؟
چرا کسی اهل عمل نیست؟
چرا ما به این دنیای پر از چرا دل خوش کردیم؟
ملت- حب
۱۰:۲۸۱۳
دی

بعد از چند ساعت آنلاین میشوی و هیچ پیام خصوصی که مخاطبش تو باشی بالا نمی آید...

الکی مثلا برای همه خیلی مهمی.


افلاین می شوی میروی مسواکت را برداری چشمانت سرخ شده و آماده است که ببارد...

الکی مثلا اتفاقی نیفتاده است.


داری مسواک میزنی که کل خانواده بخاطر شام نخوردنت و اخلاق گند چند روزت شروع ب شکایت میکنند...

الکی مثلا تو فقط سیر هستی.


هنوز ساعت 11هست و تو رختخوابت را پهن کرده ای برای خواب...

الکی مثلا خیلی خسته ای.


زیارت عاشورا میخوانی و موهایت را در صورتت ریخته ای ک کسی خیسی چشمانت را نبیند...

الکی مثلا تو خیلی خوبی.


میخوابی و سرت را زیر پتو میکنی و گونه هایت شروع ب سوختن میکند...

الکی مثلا از شوری اشک نیست و پوستت خشک شده.


خواهرت سرش را روی بالشت تو می گذارد و میپرسد چی شده‌؟چرا چند روزه عوض شدی؟و تو پاسخ میدهی هیچی...!

الکی مثلا فقط دلت گرفته است.


خواهرت با تو حرف میزند و تو فقط میخندی ...

الکی مثلا هیچ غصه ای نداری.


خواهرت میرود و تو خودت را به خواب میزنی...

الکی مثلا خیلی خسته ای.


همه یک ساعت بعد از تو میخوابند و چراغ ها خاموش میشود و تو همچنان بیداری...

الکی مثلا تو خیلی شگنولی.


خدایا من چرا انقدر ناشکرم...

الکی مثلا من همیشه شکر گذار بوده ام.


پ.ن:التماس دعا(این یکی دیگه الکی مثلا ندارد)


ملت- حب
۰۰:۴۳۲۳
مرداد

این پست سفارشی است برای شخصی سفارشی...

این پست فقط برای یک نفر است...

یک نفری که هیچ وقت دراولین دیدارش گمان نمیکردم که همچین روزهایی را با او بگذرانم

روز اول که دیدمش قد بلندش برایم تعجب اور بود و صورت مهربانش ...

روز اول نوشته های او و فکر هایش برایم جالب بود

وروز اول همچیزش برایم جالب بود

اما هیچ گاه گمان نمیکردم که کارم با او به باهم بودن و دوستی و عاشقی و صیغه برسد

بعد از1سالی که از باهم بودنمان گذشت دیگر تقریبا همدیگر را شناخته بودیم همدیگر را دوست داشتیم آنقدر که خنده هایمان برای هم,  دردل هایمان برای هم  و گریه هایمان هم برای هم بود...

گاهی حتی درجاهایی که فکرش را هم  نمیکردیم به کمک هم می آمدیم, به گونه ای که شاید هیچ کس نمیفهمید...

و حالاامشب شب عقد او بود

شبی که رفت تا به سرنوشتش برسد

وقتی که اورادر لباس سفید دیدم تنهاجمله ای که در ذهنم میگذشت این بود که:

سمانه جان الهی انقدر خوشبخت شوی که هیچ چیز ,نه دنیایی و نه اخرتی برایت حسرت نباشد...

ملت- حب