گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱۵:۳۳۱۶
مرداد

چادرم را تازه ب شیوه ی جدید کش گذاشته بودم یعنی کش نگذاشته بودم دوتا بندجای کش گذاشته بودم و دور سرم میبستم انقدر این حالت خوب بود و روی سرم خوب می ایستاد که خودم کیف میکردم 

راه را گرفته بودم و با مادرم که تازه از سر کار امده بود صحبت می کردم و از مزیت های این شیوه کش گذاری صحبت میکردم حس میکردم ناراحت است اما لبخندش چیز دیگری می گفت تا این که وسط راه لحنش عوض شد و شروع کرد از گفته های من به دوستم و دوستم به من صحبت کردن! به حدی عصبانی بود که به گفته خودش سینه اش درد گرفته بود و من بودم که مانده بودم این حرف هایی که من با اطمینان به دوستم زده بودم چطور به دست او رسیده بود

انقدر عصبانی هستم که میتوانم هرچه ک بین منو دوستم بوده را تمام کنم ولی سکوت کرده ام و نمیتوانم حرفم را به کسی بزنم 

دلگیرم از خودم بابت اطمینانم

دلگیرم از دوستم بخاطر بی امانتیش

وخوشحالم از مادرم که هنوز برای من ارزش قائل است که به حرف خودم بیشتر دیگران ارزش میدهد

نمیدانم چه کنم

همچی را بهم بزنم؟

ببخشمش؟

یا این که با استخانی که در گلو هست همچنان سکوت کنم؟

گیجم و منتظر شاید روزگار خودش همچیز را درست کند...

ملت- حب
۱۴:۰۲۱۴
تیر
با اشاره ی دوستم به پشت سر برگشتم اره درست  میدید خودش بود. 

اشک در چشمانم حلقه زده بود و باور آن چیزی که میدیدم برایم سخت بود نفسم بالا نمی آمد.

همیشه با خودم میگفتم دوست بودن که عشقی به وجود نمی اورد من خودم هم می دانم که ازدواجی در کار نیست من که 

دلبستگی ندارم!!!

اما با اولین قطره اشکی که از گونه هایم سر خورد فهمیدم رابطه ی بین ما چیز فراتر از دوستی بود، بدون آن که خودم بفهمم!

حالا او را می دیدم که دست در دست دختری راه را طی می کند و حالا من بودم که حرف های مادرم را با خودم زمزمه می

 کردم"پسری که در خیابان عاشق شود در خیابان هم فارغ می شود"



پ . ن :...و جعل بینکم موده و رحمه ان فی ذلک لایت لقوم یتفکرون.

پ.ن.1:این مطلب رو برای وبلاگ نشریمون نوشتمojnashrie.blog.ir ازاونجا هم دیدن کنید
ملت- حب
۱۱:۲۹۰۲
تیر

_پس چی برنده الکی که نیست!!!من چیزی غیر از برند نمیپوشم...

دختر خاله ام بود کلا زیاد کلاس می گذاشت و ازین حرف ها میزد زیاد با او دم پر نمی شدم منتهی هر وقت میگفت لباسم مارکه میگشتم و پشت گردنم یا تو درز شلوارم دنبال مارک میگشتم و میکشیدمش بیرون و نشونش میدادم و میگفتم ایناها اینم مارکه...حتی شلوار کودری راحتیم ک قیافه ی داغونی داشت!

ایشان هم صورتش را در هم میکشید و دهانش  را به حالت اوریب مایل به بالا می کرد بندوبساطش را جمع می کرد میرفت.دیگر فهمیده بود جلوی من نباید از لباس و کیف و کفش به اصطلاح مارکش تعریف کند

گذر پوست زیاد به دباغ خونه نمی افتاد تا این که به مهمانی دعوت شدم آن هم أزان مهمانی های بالاشهری پر خرج!در میان لباسهایم هرچه گشتم لباسی مناسب ان مجلس نیافتم گر چه برایم سخت بود اما تصمیم گرفتم که به دختر خاله ی مارکیم مراجعه کنم و یک لباس مارکیش را بگیرم و بپوشم

به خانه ی خاله رفتم و موضوع را به دختر خاله گفتم .دختر خاله ی ماهم انگار پیروز مسابقات شنا در ابشار نیاگارا شده با تیکه و تشر هایی که نثارمان می کرد با روی باز قبول کرد.


لباس هایش را در اورد و روی تختش ریخت .یکی یکی انها را بر میداشتم و امتحانش میکردم تا دوباره کودک درونم بازیش گرفت!

_حالا دختر خاله کو مارکه لباسات ک وقتی میرم مهمونی نشون دوستان بدم؟

دختر خاله ی ما هم با اعتماد به نفس بیش از سقفش جلو امد و یقه یکی از لباس ها را بالا گرفت و گفت ایناهاش خوب نگاه کن ک دیگه ازین مارکا نمیبینی اینا اصل هستن و دیگه تولید نمیشن

من ک حالا تقریبا احساس میکردم ک کم اورده ام مارک را گرفتم بالا و با واژه کو؟کو؟دنبال اسم برند میگشتم

نگاهم ک ب مارک افتاد چشم هایم عینهو چشمان سرندیپیتی گرد شد!!!

از زیر نوشته ی مارک نوشته ای مانند چینی دیده میشد!!

افتاده بودم روی مارک لباس و با ناخنم شروع ب خراشاندن ان کردم

دختر خاله ام ک این صحنه را دیده بود افتاده بود روی منو سعی میکرد دستم را از روی مارک لباسش کنار بزند

بعد از تلاش های بی شائبه ی دختر خاله ی مارکی ما, دستش را از روی دستم برداشتم و گفتم :بیا اینم لباس مارکتون این مارکی ک من دیدم تو چین تولید میکنن...

دختر خاله ام چشمانش شده بود کاسه ی خون و پشت سر هم میگفت :وای گولم زدن چقدر پول اینو داده بودم و...

من هم پیروزمندانه لباس ها را کنار زدم و گفتم :ترجیح میدهم لباس با کیفیت ایرانی بپوشم و بگویم برند کشورم است تا این ک مارک چینی بپوشم و بگویم برند است!!!

حالا دختر خاله:-/

من:-)

لباس مارک:-$


پ.ن.1:زیاد اهلش نیسم یعنی قبلا بودم ولی الان نیسم

پ.ن.2:زیاد این موردو دیدم کلی هم ب این شیوه مسخرشون کردم نصف ادمایی که لباس مارک میپوشن نمیدونن چی میپوشن ولی همین ک پول گرون بدن و بهشون بگن مارکه براشون بسه!!!!

ملت- حب
۱۵:۲۷۱۹
ارديبهشت

قفل صفحه راباز میکنم

تصویر حضرت اقاست درحال گریه کردن...

-بله گریه هم دارد, دل خوش کردن به سرباز مدعی چون من

کاش لااقل ادعایم نمیشد

الهی به قربان قطره قطره ی اشک هایت شوم

ولی گریه به حال خود برای داشتن همچون منی بسیار به جاست

فقط یادت نرود این مدعی دلخوش است به دعاهای شما شاید گوشه ای از آن ها شامل حالش شود.

پس بیشتر دعا کن



بیچاره دلم همچون چشمه ای تازه جوشیده چگونه بادیدن 1 عکس فریاد برمی آورد ...


پ.ن:دلم دیوانه وار دیدار آقا را میخواهد

پ.ن.1: من یک مدعیم برای شفای قلب بیمارو مدعیم دعا کنید

پ.ن.2:خلوت شبانه ,ساعت1نیمه شب ,خودت_خدایت_دلت...همه چیز مهیاست برای روراست بودن...


ملت- حب
۰۱:۲۵۱۹
بهمن

این روزها ن حال نوشتن دارم و نه حتی حال خواندن کتاب زندگیم درگیر یک سری کارهایی است ک اگر بگویم کار حسابش نمیکنی ولی هست وحرفی ندارم بزنم فقط ازین روال داغون زندگی خستم 

یادم می آید تابستون امسال درماه مبارک رمضان زندگیم آنچنان روالی پیدا کرده بود ک وقتی رمضان تمام شد انگار روال خوب زندگی هم باید حداحفظی میکرد و میرفت.

شب ها تا ساعت 2باخدای خود بودم

سحرهابیدار میشدم و تا1ساعت باز با خدای خود بودم

سر ساعت 7.5صبح بیدار میشدم ودر اوج گرما با خط میرفتم سرکاری ک با عشق انجامش میدادم و دراوج گرما با مغنعه ای خیس عرق با خط ساعت1.5ظهر باز میگشتم .تقریبا وقتی به خانه میرسیدم زبانم از تشنگی به گلویم میچسبید با این حال باز میخوابیدم و کتاب دست میگرفتم و میخواندم و میخواندم و میخواندم...و باز نیم ساعتی میخوابیدم و مغرب که میشد خدمت خدا میرسیدیم و بعد هم افطار و بعد هم....روال روزانه همینجور تکرار می شد

دلم ازین تکرار های خوب می خواهد...

دلم روال میخواهد...

دلم روال مثبت میخواهد...

دلم کمی ارامش میخواهد...

ملت- حب
محدودیت همیشه واژه ایست که بار منفی به مخاطب خود القا میکند . واژه ای که تا به کار برده می شود ذهن ها معطوف به محدودیت هایی می شود که زنان در برخی مواقع با آن مواجه می شوند.محدودیت هایی که شاید عزتی بزرگ پشت سر آن باشد و بعضی این عزت را جز محدودیت نمیبینند.
با دوستم راه افتاده بودیم به سمت خوابگاه. از سرویس ها جامانده بودیم هر دو چوم کشتی غرق شدگان کیف هایمان را روی دوش انداخته بودیم و انگار که بار صد تنی را روی دوش خود حمل می کنیم به سمت خابگاه میرفتیم .در مسیر تک و توکی دانشجو به چشم میخورد. من و دوستم در راه حرف میزدیم و می خندیدم تا شاید طولانی بودن مسیر را با حرف زدن کوتاه کنیم.
خوب یادم می آید ....
هوا کمی سرد بود و نسیمی خنک گونه هایمان را نوازش میداد وسط های راه بودیم که  متوجه گروه 4نفره ی دخترانی شدیم که پشت سر ما می آمدند و صدای قه قه هایشان سکوت وحشتناک مسیر را میشکست. نا خود آگاه به سمتشان برگشتیم و نگاهی به آنها کردیم ...
بله همان جور که حدس میزدیم دخترانی بودند با پوششی نه چندان درست...
من و دوستم صحبت های خودمان را از سر گرفتیم و همین جور پیش میرفتیم تا این صدای جیغ و خنده های بلند دختران باعث شد که باز  به پشت سرمان  نگاه کنیم .
صحنه ی جالبی بود... دو پسر سوار بر موتور کنار دختران حرکت میکردند و متلک می انداختند و دختران خنده ای مستانه سر میداند و پسرکان با خنده ای زیرکانه از کنارشان عبود می کردند و باز با انرژی فزاینده تر بر می گشتند و متلکی جدیدی می گفتند و جواب ها و خنده ها را می شنیدند و باز از کنار آنها و البته من و دوستم می گذشتند و باز ،باز می گشتند و ...این عمل پسرکان چند مرتبه تکرار شد به حدی که روح ما را ازرده خاطر کرده بود .
ناگهان دوستم نگاهی به خودش و چادرش و من و چادرم کرد ....
گفت:نگاه کن اگر این چادر سر ما نبود باز این موتوری ها از کنار ما به این راحتی میگذشتند؟؟یا این که مثل این دخترکان متلکی نثارمان می کردند؟؟؟


ملت- حب
۱۳:۴۶۱۰
آذر

خسته ام ازکلاس بیرون زده ام حس میکنم قلبم خالی میزد دستانم را بهم گره داده ام و تانزدیکی چانه ام اورده ام چادرم را مچاله کرده ام بین دودستم و دنبال جایگاهی میگردم ک ارام شوم 

ناخاسته به سمت شهدای گمنام میروم نگاهم فقط برگ ها و کاشی ها رامیبیند نزدیک شهدا رسیده ام صدای خش خش برگ ها ک در زیر پایم له میشوند روحم را میخراشاند

سلام مخصوص را میخوانم کنار دوست و رفیق شفیقم مینشینم انگار ک دوست صمیمیم را دیده باشم بدون توجه به اطراف سفره ی دل میگشایم قطرات اشک مانندبلورهای لرزان از گونه هایم پایین می ایند 

بانوک انگشتانم میگیرمشان و روی سنگ قبر میکشم و با توپی پر به رفیق شفیقم میپرم ک چراتو اینجا بیکارنشسته ای؟چرااین جورشد؟چرامن؟پس تو چکاره ای اینجا؟

انگار ک منتظرم درخواب جوابم را بگیرم

 بلند میشوم و با نگاهی غضب الود خداحافظی میکنم و به سمت کلاس برمیگردم 

تمرکزم بهم ریخته است وجدانم درد میکند و حس را از تمام وجودم گرفته است!درحال خودم هستم ک جامدادیم برعکس میشود و تمام محتویات ان اعم از انواع مداد طراحی و ساده وخودکار و اتود کف کلاس پهن میشود و استاد با نگاهی تمسخر امیز از من میخواهد ک بساطم را جمع کنم 

خم میشوم و جمع میکنم بی تفاوت به خنده های هم کلاسی هایم چادرم را جمع میکنم و مینشینم هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و من هستم ک دستهایم را محکم روی قلبم گذاشته ام و ذکر الابذکر الله تطمعن القلوب را تکرار میکنم 

کمی انگار ارام تر میشوم

کلاس به پایان می رسد 

بی توجه به دوستم مسیرم را سمت مسجد کج میکنم به مسجد ک میرسم باید اماده سلام کردن به آن همه دوستانی باشم ک میشناسمشان ولی اینبار سلام دوستان فقط با یک سلام پاسخ داده میشود سلامی بی انرژی ک به نظر من نه تنها مستحب نیست بلکه حرام هم هست!

میروم و در صف جماعت قرار میگیرم صدای تکبیر الحرام بلند میشود و نماز را میبندم.

اما هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و به قول شاعر محبوبم فکر همه جاهست ولی پیش خدا نیست ...نماز تمام میشود 

جلسه دارم 

همه با دیدن چهره ام بعد از سلام کلمه چی شده!را تکرار میکنند و فقط با یک کلمه نخوابیدم قانع میشوند و کنار میروند جلسه تشکیل می شود و من یک گوشه کز کرده ام نظرات گفته میشود و نتیجه گیری میشود 

اجازه ی خروج از جلسه را میگیرم و دوستم با تیکه ای زیبا با این مضموم ک بودنت و نبودنت چ فرقی داشت اجازه خروج میدهد 

برایم مهم نیست بلند میشوم و از مسجد خارج میشوم 

مسیرم را طولانی کرده ام ک قدم بزنم از صبح هیچ نخورده ام و احساس گشنگی نمیکنم و بوی غذا حالم را بهم میزند 

قدم هایم را آهسته برمیدارم فکرها امانم را بریده اند چادرم را مشت کرده ام و بی توجه به اطراف پیش میروم سرعتم انقدر کند است ک همه از من سبقت میگیرند

قدم های اهسته و بی جان است گاهی حتی روی سنگ فرش ها کشیده میشود 

دنبال برگ میگردم ک زیر پا له کنم صدای خش خش کشیده شدن چادرم را روی زمین میشنوم اما حسی برای جمع کردنش ندارم

دوستی از کنارم میگذرد

_های

_سلام

_چی شد کنفرانست؟

_هیچی ارائه ندادم

_خب پس چرا آویزونی؟

با لبخندی پاسخش را میدهم و بی توجه به مقصد اتوبوس سوار آن میشوم و جلوی خوابگاه پیاده میشوم

و حال من هستم که  ساعت هاست نشسته ام کنار حوض و در آفتاب و به این می اندیشم که:

ظلمتُ نفسی....


ملت- حب
۰۸:۵۶۰۵
آبان

خب داشت راه می افتاد ماهم به زور خودمون رو جا کردیم و نگاهمون به راننده بود که در رو ببنده و حرکت کنه اما انبوهی از جمعیت از در سلف بیرون اومدن و میخواستن سوار همین اتوبوس شوند که زودتر به کلاسشان برسند. راننده پشت سرهم جمله ی:برید جلو ایناهم سوار شند را تکرار می کرد تا این که یکی از دخترها صدایش را بالا برد و گفت :خب اقا درو ببند و برو دیگه😦

راننده یهو برگشت و گفت :خودت پایین بودی همینو میگفتی؟یهو دختر ساکت شد و گفت نه!و راننده به کار خودش ادامه داد....

پ.ن.1:گاهی اوقات باید از بالا نگاه کرد و تصمیم گرفت .

پ.ن.2:نگاه کردن از بالا گاهی خیلی سخت است و خلاف خواسته ات اما نگاه کن و خدا را درک کن که وقتی چیزی را با اصرار از او میخواهی او چگونه نگاه میکند و چگونه تصمیم میگیرد!

پس بدان در داده اش نعمت و نداده اش حکمت است ....

ملت- حب
۱۳:۲۷۱۲
مهر


جلسه داشتیم با مسئول نشریات ناحیه برای ارتقای سطح نشریات !با تمام کاری که روی سرم ریخته بود باید میرفتم !سرویس اردکان یزد را که سوار شدم زنگ زد و ساعتش را با من هماهنگ کرد وخدارو شکر باهم رسیدیم سر چهار راه و ادامه مسیر را با او رفتم!

بگذریم...

طرح هایش را برایم یکی یکی میخواند!تقریبا میتوانم بگویم کف کرده بودم از بس که برنامه ها را با دقت نوشته بود!حتی بهتراز منِ سردبیر!

البته من ادعایی ندارم چون هیچی نبودم وقتی سردبیر شدم😀

جلسه با موفقیت و برداشت نکات زیاد و همچنین نقدهای بسیار تمام شد !از اتاق امدیم بیرون و جلسه کوچکی گذاشتیم و مطلب را بستیم!

همین دوستم که به قول خودش رفیقمان هست نه دوست!ما را به اجبار به خانه خودشان دعوت کرد!در مسیر گوشیم را در اوردم و یک شعر برایش خواندم شعری که خودم بیشتر از او ذوق خواندن آن را داشتم ،یک شعر عاشقانه ی احساسی!دوستم عینکش را بالا زد و با نگاهی متعجب گفت:باورم نمیشه تو هم ازین شعرا خوشت بیاد!😮تقریبا داشتم شاخ در میاوردم که پرسیدم:مگه من چمه؟گفت هیچی فکر نمیکردم انقدر احساسی باشی😮

بگذریم دیگر ادامه آن مهم نیست!مهم همین نکته بود !

گاهی انقدر احساساتت را در خودت را کنترل میکنی و خرج نمیکنی که حتی نزیک ترین دوستانت هم به احساس تو شک کنند!

حتی گاهی این چادر سیاه و بلند و مقنعه ی چانه دار بلندت این نگاه ها و برداشت ها را نسبت به تو ایجاد میکند!

اماهمین بس که تو خود میدانی که کوهی از احساس هستی که آن را خرج نمیکنی مگر برایداهلش!

باشد تا رستگار شویم!

پ.ن.1:این دوستم خیلی برام عزیزه و خیلیم دوسش دارم اینو نگفتم که بگم اون منو نمیشناسه,اتفاقا هم خوب میشناسه!ولی تعریف احساس برای هرکسی متفاوته😀

ملت- حب
۱۰:۲۳۰۱
مهر

گمان نمیکردم غمش غمم باشد و شادیش شادیم یعنی بود اما هنوز باورم نشده بود!هنوز سرصبح بود ساعت8.5 ک پیامک داد؛

دارم میترکم ...بابام دیشب حالش خوب بود صبح دیگه پانشد!

انگاردنیاروی سرم خراب شده باشد پیامک دادم ؛چرند نگو اسم باباتو بگو...زنگ مادرم میزدم تا قبل از این ک ازسرکاربرگردد لیست بیماران را چک کندو مرا ازین ناباوری دربیاورد ولی مادرم هم جوابی نداد.دلم را به دریا زدم وشماره اش را گرفتم.تاگوشی را برداشت بدون سلام گفتم؛سمانه چی شده؟وفقط صدای گریه او پاسخگوی من بود و اینبار صدای من بود ک در سوئیت بلند شده بودو داد میزد و ناله میزد ک سمانه جوابم بده و تنها پاسخی ک شنیده میشد صدای گریه بود و صدای فریاد من و گوشیی که بی موقع شارژ تمام میکند و دستی ک به دیوار کوبیده می شود و صدای گریه ای که بلند میشود و دوستان جدید هم اتاقی ک همه در سکوت فرو رفته بودند و لیوان اب را به دستان لرزان من میدادند.

داغ دیده بودم داغ.

داغ پدری ک هیچ گاه ندیده بودمش داغ پدری ک 20سال دختری را بزرگ کرده بود. ک بشود رفیق شفیق من.خواهر صیغه خوانده ام

خدا جز گریه چه چیز طلب کنم از تو ک بشکند این بغض گلو گیر را ؟

در دانشگاه در اتاق و حتی درمسیرخانه بی توجه به نگاه های مردم گریه میکردم سخت بود دیدن اشک او غم او بی طاقتی او....

دیگرچشمانم اشک نمیریزند فقط و فقط میسوزند و کاسه ی خون شده اند دیگر بس است حتی نوشتن هم نمیتواند اوج غم را نشان دهد قرصی میخورم و میخوابم شاید یادم برود اوج غمی ک درآغوش دوستم احساس میکردم

فقط برای پدرش دعا کنید و فاتحه ای بخوانید و برای دوستم صبری عظیم طلب کنید

یاحق

ملت- حب