گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱۱:۳۹۰۵
آذر

کربلا با همه ی سختی هایش گذشت...

با همه ی سرما و سرماخوردگی و حسرت زیارت...

میتوانم به جرئت بگویم خوش بحال کربلا نرفته ها...

عاشق زمانی که به معشوق نرسیده است ارام تر است تا زمانی که برسد و از او دورش کنند...

روبروی ایوان نجف برای همه ی دوستان وبلاگی دعا کردم(اگر قبول باشد)

۱۰:۲۴۲۷
آبان

حال و هوای اینجا غیر قابل وصفه...

اینجا چیزهایی میبینی که غیر قابل تکرارند...

اینجا قطعه ای از بهشته...

اینجا همش علامت سواله...

اینجا لبریز عشقه...

حال ما هم احسن الاحواله....

پ.ن: از ستون 203  در موکب ایرانیا بیادتون هستم

۰۰:۳۸۲۰
آبان


اون کوله وسطیه مال منه

درواقع مال جبهه ی بابام، قدمتش بالاس :)

ولی من با وجود مخالفت همه میخوام ببرمش کربلا

اون دوتاهم مال بابام و مامانمه

کوله داداشمم باهاشه،اخه رفته راهیان نور:)

ازتون خواهش میکنم که حلالم کنید، اگر چیزی گفتم یا چیزی نوشتم که ازرده خاطرتون کرد بگذرید

شاید این رفت دیگه برگشتی نداشته باشه

حلال کنید...

ملت- حب
۱۲:۱۸۱۳
آبان

از کلاس بیرون آمدم.
هوا تاریک بود.
هیچ کس در کوچه ها نبود، فقط چندقدم جلوتر گربه ای نشسته بود و دستش را میلیسید...
سعی کردم قدم هایم را محکم و استوار بردارم...
کوچه دوم را با ترس گذراندم

حالا نوبت کوچه ی درازِ سوم بود که مرا به خیابان اصلی وصل میکرد.
با خودم قرار گذاشته بودم که مسیرم را دور بزنم و از کوچه ی پر رفت و امد، خودم را به خیابان اصلی برسانم اما با دیدن چند چراغ میان آن کوچه ی باریک و فرعی تصمیمم عوض شد!
پا در کوچه گذاشتم...
یک طرف کوچه دیوار گاه گلی بود و طرف دیگرش آجری، هنوز چند قدم دور نشده بودم که ترس به سراغم آمد.
به این فکر میکردم که اگر کسی وسط کوچه قصد سویی کرد به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم.
سعی کردم قدم هایم را با شتاب بردارم...
نور جوشکاری از تک مغازه ای که در کوچه بود بیرون میزد و بر ترس کوچه اضافه میکرد...
کف کوچه سنگ فرش بود و سیمان های میان سنگ ها تقریبا از بین رفته و جایش را خاک پر کرده بود، گاهی پایم روی سنگهای گِرد لیز میخورد و قدم هایم نظمش را از دست میداد.
به وسط کوچه رسیده بودم، به دو مازاری که هنوز پشت در بسته میچرخیدند و بوی حنا را در کوچه پخش میکردند...
ماشینی وارد کوچه شد.

نورچراغش چشمهایم را مجبور به عکس العمل کرد.
سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و با خود مرور کنم که اگر کسی قصد سویی داشت به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم!
ماشین از من گذر کرد و درست پشت سر من متوقف شد؛در دلم احساس ضعفی کردم،نفس هایم به شمارش افتاده بود، ترسیده بودم و توی دلم خودم را لعنت میکردم، صدا از پشت نزدیک میشد و از ناودان خانه ای که عقب نشینی کرده بود چیزی میچکید و من با خود مرور میکردم که نکند خون دختری باشد که قبل از من از آن کوچه ی تنگ و تاریک گذر کرده بود!
کوله ام را پایین اوردم که توی آن چیزی برای آرامش دلم بیابم، دستم را داخل بردم و بین آن همه وسایل طراحی دنبال یک چیز گشتم!
سخت بود ولی بلاخره پیدایش کردم
بله کیک!ضعف دلم را فقط یک کیک میتوانست کنترل کند:)


پ.ن:میدونم الان دارین ته دلتون بهم فحش میدین اما خب نمیشه ته همه ی داستانام پیام باشه!

پیام این نوشته فقط گشنگی بود:)

میخواستم حسمو تو اون کوچه ی تاریک حس کنید اما خب تهش کیک بود دیگه:)



ملت- حب
۱۱:۵۳۰۳
آبان

پسرک از پشت دیوار سرک میکشید.

در فرصتی مناسب جلو رفت و سیب را از سبد برداشت.

لباسش را بالا گرفت و با سرعت شروع به دویدن کرد. به زمین بزرگی رسید، پایش را از تیکه های بزرگ سنگ و آسفالت که جلوی راهش بودند گذر داد ، دنبال سایه ای میگشت تا انجا بنشیند و سیب را بخورد.کنار دیوار رفت، در سایه ی باریک دیوار نشست و پاهای کوچکش را با یک تکان زیر خودش جمع کرد.

آب در دهانش بیش از اندازه ترشح شده بود و کنترلش را سخت میکرد.

سیب را بالا اورد تا گازی بزند اما یاد خواهرش افتاد که همیشه با دیدن غذا، دستان کوچکش را بالا می اورد و به هم میکوبید و با زبان کودکانه ی خود" دًدَدَ" می کرد!

سیب را به سینه اش چسباند و از جایش بلند شد.  با شتاب به سمت خانه شروع به دویدن کرد. گهگاه پایش با تکه های سنگ و آسفالت برخورد می کرد و سکندری میخورد ولی گرسنه بود و فکر تقسیم سیب با خواهرش او را برای زودتر رسیدن به خانه تشویق می کرد.

کمی ایستاد تا مقدار راه باقی مانده را تخمین بزند.

نگاهش کمی جلوتر رفت.چشمش به گل های کوچک بنفشی افتاد که کنار جاده ی تخریب شده روییده بودند، درست در زیر نرده های زنگ زده ی کولر قدیمی گازی! تصمیم گرفت که گل را بچیند و به مادرش بدهد تا از عصبانیتش برای برداشتن بی اجازه ی سیب کم کند...

قدم های کوچکش را آرام و با احتیاط به سمت گل برداشت، مادرش چندین بار توصیه کرده بود که به آن سمت نرود اما او هیچ وقت حرف مادرش را جدی نگرفته بود!

از خیابان روبروی جایی که گل روییده بود صدای صحبت می آمد؛ هرچند صدا واضح بود، اما لغات برای او بی مفهوم بودند!

سیب در دستان کوچکش عرق کرده بود!

به گل رسید...

خم شد که گل را بچیند که ناگهان  صدایی آمد و روی زمین افتاد...

سیب را بالا اورد و نگاهش کرد...

سیب قرمز تر شده بود و خون از آن میچکید...

به یاد حرف های مادرش افتاد...

چقدر آن صدا شبیه شلیک بود و چقدر آنجا بوی زیتون می داد...



۰۰:۴۵۲۹
مهر

مردم انگار کاری ندارن...

تا بچه ای/

اگر تو کوچه بازی کنی:

فرهنگ که ندارن, همش بچه هاشون تو کوچه ولن!

اگر تو کوچه بازی نکنی:

بچشون پاستوریزس, نمیذارن آزاد باشه و بازی کنه!

بزرگ میشی/

بری مدرسه دولتی:

به فکر بچهاشون نیستن نمیخوان یکم پول خرجش کنن!

نری مدرسه ی دولتی:

پولدارن دیگه, خرج بچشونم کنن به جاییشون بر نمیخوره!

میری رشته انسانی:

بچشون خنگ بود رشته تجربی قبول نشد!

میری تجربی:

حالا این همه دکتر تو جامعس میرن تجربی چیکار!؟

رشته مورد علاقه ات در دانشگاه قبول میشی:

اینم رشته شد رفتی؟حالا میخوای کجا کار گیر بیاری؟

میری رشته ی دهن پر کن:

حالا رفت این رشته که چی؟این همه ریخته تو خیابون!

بیست ساله میشوی:

چرا عروس نمیشی؟

عروس میشوی:

چرا بچه دار نمیشوی؟

شوهر پولدار میگیری:

دیدی چه شانسی داشت, چ شوهری گیرش اومد؟!

شوهری با سطح درامد متوسط میگیری:

اینا همدیگه رو میخواسن وگرنه کی دختر به اینا میداد!

میری سر کار:

شوهرش بخاطر پولش اومده گرفتدش!

نمیروی سر کار:

شوهرش نمیذاره, اخلاق نداره که!

یک سال از زندگیت میگذره:

چرا بچه دار نمیشی؟حتما مشکل دارین!

بچه دار میشی:

چرا انقدر زود اقدام کردین؟بچه میخواستین؟

بچه هات بزرگ میشن:

چرا دیگه بچه نمیاری؟نمیخوای؟

باز بچه دار میشی:

میتونی از پس هزینه بچه هات بربیای ک بچه دار میشی؟

بچه هات بزرگ میشن/

در کوچه بازی کنند...


چقدر این چرخه ادامه دار است...

حالم ازین چرخه ی طولانی بهم میخورد

یکی نیست بگوید عیب های خودت را دیده ای که عیب بین مردمی؟

بهتر است یاداوری کنم که:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضًا أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ ( سوره الحجرات آیه 12)

اى کسانى که ایمان آورده‏اید! از بسیارى از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمانها گناه است‏؛ و هرگز [در کار دیگران‏] تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! [به یقین‏] همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبه‏پذیر و مهربان است‏!


۱۳:۱۴۲۴
مهر

همیشه آرزو داشتم یه کانال داشته باشم واس خودم و یه عالمه حرف واسه مردم


اما نه من، منم 

نه حرفام، حرف!

۱۲:۱۹۱۹
مهر

حسین چهره ای کوچک، ابروهایی افتاده و کمری گرد دارد...

یک کوچولوی مینیاتوری بامزه که تازه میتواند بنشیند...

در نگاه اول گمان میکنی این بشر مشکلی دارد...اما بعد میبینی که نه،مشکلی ندارد و فقط زیادی ریزه است!

جلوی مادرش نشسته بودو به اطراف نگاه می کرد ...

گه گاه نگاهش که میکردم سرش را تکان تکان میداد و منم همراهی میکردم و او میخندید...

یا پای کوچکش را که اندازه ی بند انگشت بود بالا می اورد و در دست من میگذاشت و من تکانش می دادم و او میخندید...

حسین ساکت بود وکنجکاو!

 فضا را با دقت تمام نگاه میکرد و گه گاه ابروهای افتاده اش را بالا میزد و تعجبش را از دنیای اطرافش به ما نشان میداد...

موقع شام شد...

پدرش مسئول شام و پذیرایی بود، مادرش هم برای کمک به همسرش و سریع تر شدن روند توزیع غذا بلند شد و حسین تنها ماند...

اول به بازی با سفره ی شام مشغول شد ولی بعد از دیدن پدرش قیافه اش تغییر کرد...

این چهره ی کوچک و آرام با حسرت تمام پدرش را نگاه می کرد و همراه حرکت پدرش نگاهش تا ته سفره میرفت و با بازگشت پدرش نگاهش تا ابتدای سفره می امد، لبش برچیده  میشد و اشک توی چشمش حلقه میزد و بغض از سرو روی او میبارید...

چهره ی حسین انقدر پر از حسرت بود که ناخاسته یاد حضرت رقیه افتادم و گریه ام گرفت...

او مگر چیزی جز پدرش را میخواست ...

سلام بر رقیه ...

سلام بر حسرت به دل مانده اش...

۱۲:۳۶۱۳
مهر


دلم خیلی گرفته بود یاد محمدم افتاده بودم ، او از من کوچک تر بود و در دانشگاه با او آشنا شده بودم 

چقدر میشد که با او قرار می گذاشتم، ساعت ها کنارش می نشستم و حرف میزدم و حتی گاهی غرغر می کردم و او گوش میداد و هیچ چیز نمی گفت.

چقدر شده بود دوستانم را میکشاندم انجا تا کنار محمدم باشم ولی خب او کوچک تر بود و  نهایتا در دانشگاه ماند و من فارغ التحصیل شدم .

او ماند و دوستانش که همیشه من به انها حسادت میکردم ، دوستانی که همیشه کنارش بودند و او آنها را به من ترجیح میداد، البته حق داشت رفقای شفیقی بودند...

با رفتن من از دانشگاه دیگر کمتر با او حرف میزدم، سرگرم شده بودم و او هم انگار سعی میکرد وقتم را نگیرد، گهگاه با او حرف میزدم ولی نه مثل قبل، تا این که تصمیم گرفتم به دانشگاه سری بزنم و از حالش جویا شوم

مثل همیشه سرجای همیشگی و کنار بوته ی گل و زیر سایبان جستجویش کردم، همانجا بود با رفقایش کنار مسجد فنی ...

سلام دادم و جلو رفتم،مثل قبل نبود و انگار سرسنگین تر شده بود یا شاید هم من عوض شده بودم، نیمدانم! 

 آشفته به نظر میرسید

-محمدم چرا انقدر آشفته؟

-همه فراموشت کردند؟؟

-من نباشم که صورتت را خاک بگیرد...

-کاش اینجا بودم و میتوانستم بیشتر کنارت باشم...

محمد مثل همیشه سکوت کرده بود و هیچ چیز نیمگفت...

چقدر بی معرفت شده بودم 

چقدر سرگرم گرفتاری ها 

و چقدر گرفتار سرگرمی ها...

محمدم کوتاهی از من بود مرا ببخش...

من دستانم را رها کردم ولی تو رهایم نکن...


سلام بر تو ای گمنام مظلوم...

سلام بر تو ای مشهور حوض کوثر...

کسی اینجا به یاد توست تو هم بیادش باش...



۱۲:۴۳۱۰
مهر

تازه سردبیر شده بودم و دو شماره ای چاپ کرده بودم...

انقدر این دو شماره را با سختی به چاپ رسانده بودم که هیچ یک از فرمانده هان باورشان نمیشد که منی که به اراذل بسیج معروف بودم بتوانم از پس آن بر بیایم ولی خب خواستم و خداهمراهیم کرد و شد!

بسیج ما به گونه ای بود که با هیچ یک از برادران کوچکترین برخورد و ارتباطی وجود نداشت و خواهران و برادران از طریق فرماند هایشان هماهنگی را انجام میدادند...

با روی کار آمدن فرمانده جدید در قسمت برادران رویکرد چاپ نشریه تغییر پیدا کرد و برادران از ما خواستن که جلسه ای تشکیل دهیم و هماهنگی های لازم را جهت چاپ نشریه انجام دهیم.

فرمانده به من اطلاع داد و قرار شد که جلسه در پایگاه چمران انجام شود...

من بودم و فرمانده ی سابق خواهران و فرمانده ی اسبق خواهران و فرمانده ی برادران!

در این جمع من تازه کار تر از همه بودم،  منتهی فعال ترین سردبیر چندسال اخیر بسیج!

من که کلهم چادر بودم و بینی:)

گمان میکردم جلوی برادران بسیجی باید تا سرحد مرگ رو بگیری:)

فرمانده اسبق خواهران شروع به صحبت کرد و بعد فرمانده برادران سخنان اقا را در مورد فعالیت های دانشجویی را خواند و بعد فرمانده سابق چیزهایی گفت و من فقط گوش میدادم و با خیال راحت به خودم میگفتم"خداروشکر با من کاری ندارند، من که بلد نیستم چطور رسمی حرف بزنم"

که ناگهان چشمتان روز بد نبیند فرمانده حرفش را قطع کرد و ادامه حرف را به من سپرد و با لگدی ب پایم آن را اعلام کرد!

من که هول شده بودم شروع کردم با اعتماد به نفس کامل ادامه ی حرف های فرمانده را گفتن که ناگهان یادم آمد که سلام نکرده ام

یهو حرفم را قطع کردم و گفتم "اول سلام"!!!!

حالا فکر کنید که پنج دقیقه از حرف زدنم گذشته بود:)

تامدم که حرفم را ادامه دهم دیدم فرمانده ی برادران سرخ شده است و سعی میکند جلوی خنده اش را بگیرد و فرمانده ی خودمان زیر چادرش محو شده و آن یکی فرمانده هی به پای من می کوبد که این چی بود وسط حرفت گفتی

خلاصه که سوتی دادم در حد بندسلیگا:)

بعدش فهمیدم لحن من و نحوه ی بیانم مثل کودکان اول دبستان در هنگام معرفی پشت میکروفن بوده  است و من خودم نفهمیدم:)

خلاصه که آبرویمان بر باد فنا رفت و من علاوه بر عنوان زیبای اراذل بسیج لقب خدای سوتی را هم گرفتم که بسیار در جذب نیرو برای بسیج کارامد بود:)


هنوز که هنوز است یاد اون روز می افتم سرخ میشوم از خجالت:(

ملت- حب