سیب
پسرک از پشت دیوار سرک میکشید.
در فرصتی مناسب جلو رفت و سیب را از سبد برداشت.
لباسش را بالا گرفت و با سرعت شروع به دویدن کرد. به زمین بزرگی رسید، پایش را از تیکه های بزرگ سنگ و آسفالت که جلوی راهش بودند گذر داد ، دنبال سایه ای میگشت تا انجا بنشیند و سیب را بخورد.کنار دیوار رفت، در سایه ی باریک دیوار نشست و پاهای کوچکش را با یک تکان زیر خودش جمع کرد.
آب در دهانش بیش از اندازه ترشح شده بود و کنترلش را سخت میکرد.
سیب را بالا اورد تا گازی بزند اما یاد خواهرش افتاد که همیشه با دیدن غذا، دستان کوچکش را بالا می اورد و به هم میکوبید و با زبان کودکانه ی خود" دًدَدَ" می کرد!
سیب را به سینه اش چسباند و از جایش بلند شد. با شتاب به سمت خانه شروع به دویدن کرد. گهگاه پایش با تکه های سنگ و آسفالت برخورد می کرد و سکندری میخورد ولی گرسنه بود و فکر تقسیم سیب با خواهرش او را برای زودتر رسیدن به خانه تشویق می کرد.
کمی ایستاد تا مقدار راه باقی مانده را تخمین بزند.
نگاهش کمی جلوتر رفت.چشمش به گل های کوچک بنفشی افتاد که کنار جاده ی تخریب شده روییده بودند، درست در زیر نرده های زنگ زده ی کولر قدیمی گازی! تصمیم گرفت که گل را بچیند و به مادرش بدهد تا از عصبانیتش برای برداشتن بی اجازه ی سیب کم کند...
قدم های کوچکش را آرام و با احتیاط به سمت گل برداشت، مادرش چندین بار توصیه کرده بود که به آن سمت نرود اما او هیچ وقت حرف مادرش را جدی نگرفته بود!
از خیابان روبروی جایی که گل روییده بود صدای صحبت می آمد؛ هرچند صدا واضح بود، اما لغات برای او بی مفهوم بودند!
سیب در دستان کوچکش عرق کرده بود!
به گل رسید...
خم شد که گل را بچیند که ناگهان صدایی آمد و روی زمین افتاد...
سیب را بالا اورد و نگاهش کرد...
سیب قرمز تر شده بود و خون از آن میچکید...
به یاد حرف های مادرش افتاد...
چقدر آن صدا شبیه شلیک بود و چقدر آنجا بوی زیتون می داد...