کوچه....
از کلاس بیرون آمدم.
هوا تاریک بود.
هیچ کس در کوچه ها نبود، فقط چندقدم جلوتر گربه ای نشسته بود و دستش را میلیسید...
سعی کردم قدم هایم را محکم و استوار بردارم...
کوچه دوم را با ترس گذراندم
حالا نوبت کوچه ی درازِ سوم بود که مرا به خیابان اصلی وصل میکرد.
با خودم قرار گذاشته بودم که مسیرم را دور بزنم و از کوچه ی پر رفت و امد، خودم را به خیابان اصلی برسانم اما با دیدن چند چراغ میان آن کوچه ی باریک و فرعی تصمیمم عوض شد!
پا در کوچه گذاشتم...
یک طرف کوچه دیوار گاه گلی بود و طرف دیگرش آجری، هنوز چند قدم دور نشده بودم که ترس به سراغم آمد.
به این فکر میکردم که اگر کسی وسط کوچه قصد سویی کرد به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم.
سعی کردم قدم هایم را با شتاب بردارم...
نور جوشکاری از تک مغازه ای که در کوچه بود بیرون میزد و بر ترس کوچه اضافه میکرد...
کف کوچه سنگ فرش بود و سیمان های میان سنگ ها تقریبا از بین رفته و جایش را خاک پر کرده بود، گاهی پایم روی سنگهای گِرد لیز میخورد و قدم هایم نظمش را از دست میداد.
به وسط کوچه رسیده بودم، به دو مازاری که هنوز پشت در بسته میچرخیدند و بوی حنا را در کوچه پخش میکردند...
ماشینی وارد کوچه شد.
نورچراغش چشمهایم را مجبور به عکس العمل کرد.
سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و با خود مرور کنم که اگر کسی قصد سویی داشت به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم!
ماشین از من گذر کرد و درست پشت سر من متوقف شد؛در دلم احساس ضعفی کردم،نفس هایم به شمارش افتاده بود، ترسیده بودم و توی دلم خودم را لعنت میکردم، صدا از پشت نزدیک میشد و از ناودان خانه ای که عقب نشینی کرده بود چیزی میچکید و من با خود مرور میکردم که نکند خون دختری باشد که قبل از من از آن کوچه ی تنگ و تاریک گذر کرده بود!
کوله ام را پایین اوردم که توی آن چیزی برای آرامش دلم بیابم، دستم را داخل بردم و بین آن همه وسایل طراحی دنبال یک چیز گشتم!
سخت بود ولی بلاخره پیدایش کردم
بله کیک!ضعف دلم را فقط یک کیک میتوانست کنترل کند:)
پ.ن:میدونم الان دارین ته دلتون بهم فحش میدین اما خب نمیشه ته همه ی داستانام پیام باشه!
پیام این نوشته فقط گشنگی بود:)
میخواستم حسمو تو اون کوچه ی تاریک حس کنید اما خب تهش کیک بود دیگه:)