گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۱۲:۵۹۲۳
تیر

صبح از خواب بیدار شدم، صبح روز 23 تیر ماه مثل همیشه و مثل هر روز...

طبق معمول موبایلم را بالا اوردم تا ببینم خبری که شب گذشته کار کرده بودم مشکلی ایجاد نکرده باشد، پیام آمده بود مثل هر روز و مثل همیشه...

بانک انصار بود که زادروزم را تبریک می گفت!

خوشحال شدم چون از بانک توقع نداشتم تولدم را به یاد داشته باشد!

پدرم صبحانه را آماده کرده بود مثل همیشه.

  موهایم را شانه کردم و سر سفره نشستم مثل همیشه و صبحانه خوردم مثل همیشه!

بعد از صبحانه با مادرم مشغول پخت ناهار شدم مثل همیشه.

 ساعت 12 نشده ناهار را آماده کردم مثل همیشه!

در این میان گوشی را روی گوشم گذاشته وبودم و آهنگ گوش میدادم و میخندیدم و دلم شاد نبود مثل همیشه...

نفس می کشیدم مثل همیشه...

میخندیدم مثل همیشه ....

و کار می کردم مثل همیشه....

و یک سال به عمرم اضافه شده بود و هیچ تغییری ایجاد نشده بود مثل همیشه...

و چقدر ازین مثل همیشه بودن ها حالم بهم میخورد و چقدر این مثل همیشه بودن ها زندگیم را کسل کننده کرده است...

امیدوارم هیچ گاه 24 سالگیتان مثل همیشه نباشد....

ملت- حب
۱۶:۴۱۲۰
خرداد

بهش گفتم: عقلم نمیزاره که برم بهش بگم دوست دارم!

بهم گفت: لعنت به عقلی که حسرت یه لحظه کنار یکی بودن رو یه عمر میزاره تو دلت!

بهش گفتم: لعنت لعنت لعنت!

بهم گفت: بگو بهش.

بهش گفتم: غرورم نمیذاره!

بهم گفت: تو هیچ وقت مغرور نبودی.

بهش گفتم: نخواستی مغرور ببینیم...

بهم گفت: تا کی میخوای اینجور ادامه بدی؟

بهش گفتم: تا وقتی که احساسم بر عقلم غلبه کنه!

بهم گفت: هیچ وقت ادم احساسی نبودی!

بهش گفتم: نخواستی احساسی ببینیم...



پ.ن: خواهشا تو دلتون ب کسی ربطش ندین:)

ملت- حب
۱۶:۲۶۰۲
خرداد

خانه مادر بزرگم خلی خوب است. 

همه چیز مخصوص افراد سالمند است.

درست مخصوص من که در اوج جوانی، پیرم.

پ.ن:#یهو_نوشت

ملت- حب
۱۳:۳۲۲۷
ارديبهشت

اولش ترسیدم گفتم من ادم این کار نیستم!

من کسیم که جز با آشنا ها با کس دیگه دم پر نمیشم!

اما خب پا گذاشتم رو ذهن و عقلم و راه افتادم!

دیدمش آروم و متین نشسته بود روی صندلی های پارک و صندلی را تاب می داد.

نزدیک رفتم نگاهی به سر تا پایش انداختم تا ببینم کسی که من می خواهم همین است یا نه، سرش را بالا آورد کمی هول شدم اما سریع خودم را جمع کردم و جلو رفتم!

-میتونم کنارتون بشینم؟

-بله چرا که نه؟ بفرمایید

چادرم را جمع کردم و کنارش روی صندلی نشستم!

نگاهی به اطراف انداختم، گمان می کردم که همه ی عالم و آدم به من زل زده اند.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و سر صحبت را بالبخندی باز کردم.

-امروز خیلی هوا گرمه، نه؟

- بله.

-ببخشید میتونم در یه مورد خاص با شما صحبت کنم؟

- بله بفرمایید

-شما به چه کسی رای میدین؟

- روحانی!

_ میتونم بپرسم چرا؟

_نه! آزادی بیان نیست!!!

_من از ارگان خاصی نیومدم، من خودم تنهام.

_ دلیل هایی که دارم را نمی توانم بگویم!

_بخاطر این که خاتمی گفته می خواین بهش رای بدین؟

-نه، شایدم اره!

_تعصب دارین؟

_اره، شایدم نه!

- شما بچه دارین؟

- بله!

- نگران بچتون هستید؟

-بله؟

-اسلام را چی؟دوست دارید؟

-بله؟

_چقدر برای تربیت اسلامی فرزندانیتون تلاش کردید؟

-خیلی!

_قرارداد 2030 میدونید چیه؟

_نه!

میخواین براتون توضیح بدم؟

-اره

_ این قرار داد قصد داره به آموزش ...کودکان از دوران مهدکودک بپردازه و.... این هم عکس کتاب!

_واقعا؟

_بله و در دولت اقای روحانی این قرارداد امضا شده!

_ممنون نمی دونستم!

_من به شما گفتم حالا شما تصمیم بگیرید که بین فرزندتون، اسلام،  تربیت اسلامی فرزندتون و تعصب چی را انتخاب می کنید...

_...

_ خدانگهدار...


+ از تجربیات شیرین تبلیغ چهره به چهره ی من تو پارکای شهر اصلاحات!

+ تیتر خبری زدم برای وبلاگ، به قول تتلوی متحول شده« دوست داشتم این تیتر رو بزنم»

+  :)


ملت- حب
۲۱:۵۷۰۷
ارديبهشت

باد نسبتا خنکی می وزید شاید وجود همین باد باعث شد تا احساس خیلی خوبی به من دست دهد.
اصلا چرا باید احساس ب من دست دهد مگر دادن سر یا پا اشکالی دارد که حتما باید احساس خوب ب ادم دست دهد!
گیر همین الفاظ صد من یه غاز شده ایم که دلمان خوش نیست.
حالا چرا اصلا باید بگوییم صد من یه غاز چرا نگوییم صد من ی شتر؟ بیشتر هم به آن می اید.
اصلا چرا باید حتما بهم بیایند که در کنار هم باشد ممکن است اصلا بهم نیایند و مکمل هم دیگر باشند.
چرا گیریم در این واژه های اعصاب خورد کن بی مغز و گاهی ب درد نخور!
باران می آمد آن هم نم نم با نسیم خنک بهاری، هوا خیلی دو نفره بود!
دونفره بود!
مگر دو نفر چ فرقی با یک نفر دارد ک هوایش باید مخصوص و با باران باشد؟ اصلا دوست دارم به هوای بارانی و زیبا بگویم هوای 5 نفره! دوست دارم در این هوا با پنج نفر بروم بیرون مگر چه اشکالی دارد؟
نمیفهمم چرا باید حال خوشمان را بخاطر کلمات جا افتاده بهم بریزیم!
اصلا یکی عشق میکند تنهایی برود زیر باران، تنهایی داد بزند، تنهایی بپرد، تنهایی اهنگ گوش دهد و تنهای تنها کل مسیر را با سکوت طی کند.
مگر سکوت چ گناهی کرده است ک محکوم به بدیست!
اصلا مگر قبلا سکوت نشان رضایت نبود؟
حالا چه گناهی کرده است ک حتی زیر باران هم نباید تجربه اش کرد؟
اصلا تجربه به چه درد میخورد؟ این همه که تجربه کسب کردین به کجا رسیدین؟
گاهی خطر کردن کیفش بیشتر از راه رفته ی شده ی دیگران است
مگر راه نرفته چ گناهی کرده است که هیچ کس نباید برودش!
نمیدانم که درست میگویم یا نه
ولی کمی رها از تفکرات القا شده نگاه کنیم شاید بدتر نباشد!


پ.ن: اعصاب من زیر درخت البالو گم شده
ملت- حب
۲۰:۵۶۰۲
بهمن

اعصابم بهم ریخته بود، الکی بی جهت و شاید بی دلیل یعنی در کل الکی بودن بی اعصابیم را خودم بیشتر از خودم میفهمیدم!

یادم آمد که خیلی وقت است برای خودم وقت خالی نکردم و به خودم یک جمله را نگفتم.

اصلا گمان کردم که خودم را گم کردم، خود که چه عرض کنم، حتی خودِخودم را یادم رفته بود!

لب تاب را بستم و به سمت آشپزخانه رفتم. همه ی کمدها را گشتم و آخر به این نتیجه رسیدم که خودم را به لیوانی شیر و نسکافه مهمان کنم.

آهنگ شادی گذاشتم و با ریتم آهنگ شروع به آمده کردن ضیافت خودمانیم شدم.

شیر را در اوردم و دنبال نسکافه گشتم و به محض جوش آمدن شیر، نسکافه را در ظرف خالی کردم و با یک قاشق شیر خشک نیدو ملاتش را بیشتر کردم. بیسکوییت را درآوردم و در کنار لیوان چیدم و کاکائو ها را در اوردم و کنارش گذاشتم و به سمت هال به راه افتادم...

سینی را روی میز گذاشتم و موزیک آرامی گذاشتم و موبایلم را شوت کردم به سمت دیگر و دستانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.

کمی از بیسکوییت و شیر خوردم و روی مبل دراز کشیدم و پاهایم را روی هم چرخاندم و به روز های خوش دانشجویی فکر کردم در همان لحظه لبخندی زدم و یادم آمد که آن یک کلمه را هنوز به خودم نگفتم...

و با صدای بلند گفتم خدایا من چقدر عاشق خودمم...:)

پ.ن:فکر نکنید مغرورما؛ نه! این جمله بیشتر به معنی عاشق خدا بودنه:)

ملت- حب
۲۱:۱۲۰۳
دی

از وقتی ک چشمش را باز کرد خودش را در بین بچه های مذهبی دیده بود، اصلا با همین ریش و گشتن با این بچه بود که برای خودش شهرتی پیدا کرده بود.

او همه ی زندگیش را وقف شهدا کرده بود،وقت و بی وقت برای انجام کارهای مربوط ب شهدا از خانه خارج می شد و به جمع دوستانش میپیوست.

او انقدر وقف شهدا بود که حتی یادش رفته بود ک وقت ازدواجش رسیده است.

با انتخاب مادرش به خاستگاری دختر مذهبی رفت و ازدواج کرد. دخترک هنوز15 سال بیشتر نداشت. اما چون مذهبی بود، تک معیاری که پسرک ب آن فکر کرده بود را داشت.

پسرک حالا ازدواج کرده بود و هنوز به شهدا پایبند بود.

او وقت و بی وقت در جمع دوستانش حاضر می شد و یادش نبود که چشم انتظاری در خانه دارد.

او گاهی حتی تا نیمه شب از خانه بیرون میماند تا کارهای مربوط به شهدا را انجام دهد.

او وقتی به خانه میرسید انقدر خسته بود که حتی یادش میرفت زنش را که برای او لباس رنگی پوشیده است نگاه کند. حتی یادش می رفت که اعصابش از جای دیگری خورد است و نباید سر زنش داد بزند.

او انقدر برای شهدا کار کرده بود که یادش نبود باید برای خرج زندگیش نیز کار کند.

حتی نمیدید که خانمش  لباس نویی برای عید ندارد.

او انقدر فکر شهدا بود که یادش رفته بود آن دختر 15 ساله به اندازه ی 15 سال حرف برای گفتن دارد و او تا به حال وقتش را برای حرف زدن با خانمش خالی نکرده است.

او حتی روز تولد زنش را هم وقف شهدا کرده کرده بود.

بله او همه چیزش را وقف شهدا کرده بود حتی زن و زبان نرم و اخلاق خوبش را....



۲۳:۵۵۲۷
آذر

چند وقتیست که سعی میکنم سری به ایینجا بزنم و مطلبی که یک ماه است در ذهنم میچرخد را پیاده کنم اما نمیشود که نمی شود!

انقدر درگیر کارم شده ام که وقتی برای خودم ندارم

البته همیشه همینجور نمی ماند، کم کم دارم با شرایط کار جدیدم خو میگیرم اما نمیدانم این یکی شدن چقدر طول می کشد.

برای خدا پا در این کار گذاشتم و حالا خانوادم با دیدن پیشرفتم حسابی حمایتم می کنند.

برایم دعا کنید که ته این کار به شهادت بکشد...فقط همین

ملت- حب
۲۲:۲۲۱۷
آذر

علاقه...

استخاره...

شک...

تردید

اگر همه ی تلاشت رو بکنی ک به جایی ک میخواستی برسی و بعد یهو بابات بدون اطلاعت استخاره بگیره واسه ی کارت و بد بیاد چیکار میکنید؟

خیلی خیلی خیلی...خدایااااااا

ملت- حب
۰۰:۰۴۰۸
آذر

تو...

شبیه به یک دوستی ساده نبودی !

از همان اوّل 

بوی عشق میدادی ... 


پ.ن: #پست_بیخود

حلال کنید