حال و هوای اینجا غیر قابل وصفه...
اینجا چیزهایی میبینی که غیر قابل تکرارند...
اینجا قطعه ای از بهشته...
اینجا همش علامت سواله...
اینجا لبریز عشقه...
حال ما هم احسن الاحواله....
پ.ن: از ستون 203 در موکب ایرانیا بیادتون هستم
حال و هوای اینجا غیر قابل وصفه...
اینجا چیزهایی میبینی که غیر قابل تکرارند...
اینجا قطعه ای از بهشته...
اینجا همش علامت سواله...
اینجا لبریز عشقه...
حال ما هم احسن الاحواله....
پ.ن: از ستون 203 در موکب ایرانیا بیادتون هستم
اون کوله وسطیه مال منه
درواقع مال جبهه ی بابام، قدمتش بالاس :)
ولی من با وجود مخالفت همه میخوام ببرمش کربلا
اون دوتاهم مال بابام و مامانمه
کوله داداشمم باهاشه،اخه رفته راهیان نور:)
ازتون خواهش میکنم که حلالم کنید، اگر چیزی گفتم یا چیزی نوشتم که ازرده خاطرتون کرد بگذرید
شاید این رفت دیگه برگشتی نداشته باشه
حلال کنید...
از کلاس بیرون آمدم.
هوا تاریک بود.
هیچ کس در کوچه ها نبود، فقط چندقدم جلوتر گربه ای نشسته بود و دستش را میلیسید...
سعی کردم قدم هایم را محکم و استوار بردارم...
کوچه دوم را با ترس گذراندم
حالا نوبت کوچه ی درازِ سوم بود که مرا به خیابان اصلی وصل میکرد.
با خودم قرار گذاشته بودم که مسیرم را دور بزنم و از کوچه ی پر رفت و امد، خودم را به خیابان اصلی برسانم اما با دیدن چند چراغ میان آن کوچه ی باریک و فرعی تصمیمم عوض شد!
پا در کوچه گذاشتم...
یک طرف کوچه دیوار گاه گلی بود و طرف دیگرش آجری، هنوز چند قدم دور نشده بودم که ترس به سراغم آمد.
به این فکر میکردم که اگر کسی وسط کوچه قصد سویی کرد به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم.
سعی کردم قدم هایم را با شتاب بردارم...
نور جوشکاری از تک مغازه ای که در کوچه بود بیرون میزد و بر ترس کوچه اضافه میکرد...
کف کوچه سنگ فرش بود و سیمان های میان سنگ ها تقریبا از بین رفته و جایش را خاک پر کرده بود، گاهی پایم روی سنگهای گِرد لیز میخورد و قدم هایم نظمش را از دست میداد.
به وسط کوچه رسیده بودم، به دو مازاری که هنوز پشت در بسته میچرخیدند و بوی حنا را در کوچه پخش میکردند...
ماشینی وارد کوچه شد.
نورچراغش چشمهایم را مجبور به عکس العمل کرد.
سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و با خود مرور کنم که اگر کسی قصد سویی داشت به کجایش بزنم و از تخته شاسیم چگونه استفاده کنم!
ماشین از من گذر کرد و درست پشت سر من متوقف شد؛در دلم احساس ضعفی کردم،نفس هایم به شمارش افتاده بود، ترسیده بودم و توی دلم خودم را لعنت میکردم، صدا از پشت نزدیک میشد و از ناودان خانه ای که عقب نشینی کرده بود چیزی میچکید و من با خود مرور میکردم که نکند خون دختری باشد که قبل از من از آن کوچه ی تنگ و تاریک گذر کرده بود!
کوله ام را پایین اوردم که توی آن چیزی برای آرامش دلم بیابم، دستم را داخل بردم و بین آن همه وسایل طراحی دنبال یک چیز گشتم!
سخت بود ولی بلاخره پیدایش کردم
بله کیک!ضعف دلم را فقط یک کیک میتوانست کنترل کند:)
پ.ن:میدونم الان دارین ته دلتون بهم فحش میدین اما خب نمیشه ته همه ی داستانام پیام باشه!
پیام این نوشته فقط گشنگی بود:)
میخواستم حسمو تو اون کوچه ی تاریک حس کنید اما خب تهش کیک بود دیگه:)
پسرک از پشت دیوار سرک میکشید.
در فرصتی مناسب جلو رفت و سیب را از سبد برداشت.
لباسش را بالا گرفت و با سرعت شروع به دویدن کرد. به زمین بزرگی رسید، پایش را از تیکه های بزرگ سنگ و آسفالت که جلوی راهش بودند گذر داد ، دنبال سایه ای میگشت تا انجا بنشیند و سیب را بخورد.کنار دیوار رفت، در سایه ی باریک دیوار نشست و پاهای کوچکش را با یک تکان زیر خودش جمع کرد.
آب در دهانش بیش از اندازه ترشح شده بود و کنترلش را سخت میکرد.
سیب را بالا اورد تا گازی بزند اما یاد خواهرش افتاد که همیشه با دیدن غذا، دستان کوچکش را بالا می اورد و به هم میکوبید و با زبان کودکانه ی خود" دًدَدَ" می کرد!
سیب را به سینه اش چسباند و از جایش بلند شد. با شتاب به سمت خانه شروع به دویدن کرد. گهگاه پایش با تکه های سنگ و آسفالت برخورد می کرد و سکندری میخورد ولی گرسنه بود و فکر تقسیم سیب با خواهرش او را برای زودتر رسیدن به خانه تشویق می کرد.
کمی ایستاد تا مقدار راه باقی مانده را تخمین بزند.
نگاهش کمی جلوتر رفت.چشمش به گل های کوچک بنفشی افتاد که کنار جاده ی تخریب شده روییده بودند، درست در زیر نرده های زنگ زده ی کولر قدیمی گازی! تصمیم گرفت که گل را بچیند و به مادرش بدهد تا از عصبانیتش برای برداشتن بی اجازه ی سیب کم کند...
قدم های کوچکش را آرام و با احتیاط به سمت گل برداشت، مادرش چندین بار توصیه کرده بود که به آن سمت نرود اما او هیچ وقت حرف مادرش را جدی نگرفته بود!
از خیابان روبروی جایی که گل روییده بود صدای صحبت می آمد؛ هرچند صدا واضح بود، اما لغات برای او بی مفهوم بودند!
سیب در دستان کوچکش عرق کرده بود!
به گل رسید...
خم شد که گل را بچیند که ناگهان صدایی آمد و روی زمین افتاد...
سیب را بالا اورد و نگاهش کرد...
سیب قرمز تر شده بود و خون از آن میچکید...
به یاد حرف های مادرش افتاد...
چقدر آن صدا شبیه شلیک بود و چقدر آنجا بوی زیتون می داد...