گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۸:۴۵۲۸
خرداد

http://img7.irna.ir/1393/13930223/81162253/81162253-5692246.jpg


سوار بر مینی بوس از کنار جاده ی یزد-طبس گذشتم و نگاهم به تابلوی السلام علیک یا علی بن موسی الرضا افتاد و در دلم گفتم:امام رضا دمت گرم خواهرت مارو نطلبید!

و از کنارش گذشتم!!!

اصلا موقعیت برای رفتنم جور نبود،راسیتش خودم هم با ان همه مشغله نمیتوانستم برم ولی باز کرم حضرت معصومه مارو شرمنده کرد

تا یک ساعت دیگه حرکته به سوی دیار عشق؛امام رضاس (ع)دیگه؛بخوای ازش کم نمیزاره

دعاگوتیتان خواهم بود در صحن و سرای حضرت معصومه

دعایم کنید

ملت- حب
۱۴:۰۹۲۵
خرداد

یکی از اردوگاه های آموزشی عناصر تروریست "داعش"

میگویند: مسلمانند و شعارشان لاالله الا الله محمد رسول الله!

میگویند:که عراق و سوریه و لبنان، کشورهای فلسطین، اردن و کویت بخشی از کشورخیالیشان است!

میگویند:زنان نباید به پزشک زنان و زایمان مراجعه کنند!!!!!

میگویند:نشستن زنان بر صندلی خلاف قانون است!!!!

میگویند:زنان نباید شلوار جین بپوشند!حتی پوشیدن شلوار جین را برای مردان کمر باریک هم خلاف قانون دانسته اند!!!!

یعنی این گروه تا چه اندازه کوته فکر هستند که که مشکلشان نشستن زن،روی صندلی است؟؟؟!!!!

پیش میروند با نام اسلام و پشت به قوانین اسلامی

پیش میروند به نام الله و پارکاب شیطان

پیش میروند با نام محمد (ص)و خلاف خوی محمدی

پیش میروند اما نه با قدرت ایمان ،نه با شعاری که با آن در نقض کاملند،نه با نیت قربه الی الله

انها پیش میروند با کمک شاه سعودی،با کمک کسانی که ادعای مسلمانی دارند،با کمک توپ ها و تانک ها و موشک هایی که از جانب شاه سعودی به انها میرسد!کمک هایی که به اعتراف اعضای ستاد میر حسین موسوی به انها نیز می شد که با تبر تیز نفاق،ریشه اسلام را در ایران قطع کنند!!

میخواهند به عراق حمله کنند!قصدشان رسیدن و تسخیر بقاع متبرکه ائمه معصومین(ع)است!

اما ...زهی خیال باطل!!!

انها باید بدانند همان ایمان و همان امام زمانی که ایران را ،یک کشور شیعه را در فتنه ها نجان داد حامی کربلا و بقاع متبرکه ما نیز خواهد بود...

ما نیز پارکاب قاسم سلیمانی هستیم زمانی که میگوید:اگر داعش ،پایش،حتی پایش به کربلا برسد ،کربلایی خواهیم ساخت که تا کنون جهان به چشم خود ندیده باشد و نماز ظهر را به جماعت در بقیع با سربازان امام خامنه ای خواهیم خواند(انشالله)

پس اگر جرئت دارد پایش را از گلیمش دراز تر کند....

-فتنه داعش چگونه هدایت میشود؟

ملت- حب
۲۱:۲۷۱۸
خرداد

تغییر کرده ام در پی فکر کردنی طولانی...

به این نتیجه رسیدم درست همان جور که شهید چمران رسید:

" من دنیا را طلاق دادم"

گاهی میگویم :جوانم ،پر از شور...باز میگویم چه دخلی دارد به شور جوانیم ؟مگر شهید خلیلی جوان نبود؟

میگویم :پر از امیدم...باز میگویم خب مگر شهید ابراهیم جعفری پراز امید نبود؟

میگویم:پدر و مادرم...باز میگویم مگر پدر و مادر شهیدان خونشان رنگین تر است؟

و باز میگویم....

دوست دارم انتخاب شوم از جانب کسی که مرا برای "من "بودن انتخاب کرد

دوست دارم معمولی نباشم برای خالقی که ما را احسن مخلوقات افرید

دوست دارم تجربه کنم عشقی که چمران به خدا داشت

دوست دارم عاشق شوم ،عاشق کسی که میدانم هر چه که باشم عاشقم خواهد ماند

چند وقتیست هرچه نفسم میگوید برعکسش را انجام میدهم...

میگوید :بخور...نمیخورم

میگوید :بگو...نمیگویم

میگوید :بپوش ....نمیپوشم

و چقدر حس خوبیست جنگیدن .درست مثل روزی که پسری برروی چادر من اتیکت قیمت زده بود و می خندید و لذت میبردم از مسخره شدن در راهی که ایمان دارم درست است!

لذت میبرم وقتی لذت گناه را میبخشم به لذت خدا

سه طلاقه کرده ام ...دلم را ...دنیایم را...و عاشق میشوم هر روز بیشتر از دیروز



فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر



ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر


پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر


ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر


مرداب زندگی هم را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر


چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

فاضل نظری
ملت- حب
۰۰:۰۷۱۳
خرداد


ظاهرش مانند باطنش آرام است و متین. می‌گویند کلامش باطمانینه و در کمال آرامش است. این همه آرامش را جز در یاوران حزب‌الله و سربازان امام زمان(عج) دیده‌ای؟

با تمام آرامشی که دارد، کابوس آمریکا شده است.
حاج قاسم را می‌گویم.
تمام دنیا اسمش را می‌شناسند. خارج از ایران بیشتر از داخل معروف است حاج قاسم.

شیمون پرز ملعون با آن همه ادعا، وقتی به حاج قاسم میرسد مات و مبهوت می‌ماند.
خودش گفته: خاورمیانه روی انگشت اشاره ژنرال قاسم سلیمانی می‌چرخد.

حاج قاسم دیروز علی‌اکبر امام خمینی بود و امروز سردار سپاه سیدعلی.
 دیروز در خاک جنوب می‎جنگید و امروز شرق و غرب همه در حیرت زیرکی او هستند.



اینجا صفحه تو است حاج قاسم.
قرار نیست پایان یابد.
ما با تو هستیم سردار.
تا فتح قدس
تا رسیدن به مولای‌مان مهدی(عج)
قدس، خواهیم آمد.

ما همه قاسم سلیمانی هستیم.


ملت- حب
۰۰:۱۲۱۱
خرداد

امتحان را هر جور که بود دادم بی صبرانه منتظر پایان وقت بودم تا بیرون بپرم و با دوستم برم سر خاک رفقای فنیمان ....

بیرون امدم. ساعت چهار بود! تلفنم را دراوردم دنبال شمارش گشتم ،زنگش زدم:

-سمانه کجایی؟

-دارم میام ،نزدیکم!

-پس جلو فجر منتظرم.

در گرمایی که عرق از بین موهایم پایین میامد و از پیشانیم میچکید شوق دیدار او و رفتن به کنار مسجد فنی شوق و شوری در وجودم ایجاد می کرد...

از دور دیدمش شروع کردم به دست تکان دادن او هم به هم چنین ...باهم به راه افتادیم سمت مسجد فنی!

گفتمش :اوردی؟گفت نتونستم،نداشتیم!گفتم سمان قرار بود امروز باشه...موبایلش را دراورد گفت وایسا سرچ کنم...

-پیداش کردم ...عقد اخوت

و هر دو باهم زدیم زیر خنده که ما که دختریم باید عقد خواهر ببندیم 

گوشی را داد دست من گفت :بخونش ببینیم چیه؟

خواندمش هر دو از خواندم معنی ان به وجد امده بودیم و قدم هایمان تند تر میشد

رسیدیم به رفقای فنیمان ....گفت :کدامشان محمد توست ؟اشاره ای به قبر اولی کردم 

-این عشق منه...

و هر دو کنار او روی زمین نشستیم 

گوشیم را دراوردم و گفتم عقد که بی ساز دهل نمیشود.میثم مطیعی شروع کرد به خواندن (شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم)هردو ساکت چشممان را دوخته بودیم به سنگ قبر و....

نیم ساعت با صحبت و حرف و گریه و خنده گذشت و بلاخره تصمیم گرفتیم که عقد را ببندیم

دست راست هم دیگر را گرفتیم،حس میکردم محمد هم دست راستش در دست ماست و من خواندم و هر دو قبول کردیم....

چقدر احساس خوبیست خواهر شدن با کسی که فکر میکنی نیمه ی توست ...عهد بستیم و با کیک و بستنی و لواشک و...جشن گرفتیم 

چقدر این اتفاقات تکرار نشدنیست و چقدر خوبست دوست داشتن خوبان !!!

برای بیشتر شدن دوستیمان دعا کنید

ملت- حب
۱۰:۱۰۰۵
خرداد


93/3/3

ساعت 12 شب بود!سنی چای را زمین گذاشت و خود به سختی نشست .زانوهایش به شدت درد میکرد ولی با این حال برای ما کم نمیگذاشت .حرم چای چون هاله ای بالا می امدو در هوا محو میشد.دستم روی زانوهای ورم کرده اش گذاشتم و گفتم:مامانی وقتی خرم شهر ازاد شد چه حسی داشتی؟آه سردی کشید حرم گرمای این آه حجم تمام هوا را پر کرد...انگار منتظر چنین سوالی بود...شروع به گفتن کرد،نگاهم به چین و چروک های پشت لبش افتاد که چگونه سختی وارد شده به انها را لو میداد....چقدر عمیق بودند این چروک ها...

-  تمام سرمایه هایمان را جمع کردیم و رفتیم خرمشهر باباییت آنجا مغازه گرفته بود ،سوپر لبنیاتی!

جنس گاهی از از داخل و گاهی از آن طرف مرز می امد و مغازه ی باباییت همیشه ی خدا پر بود از جنس.

بزرگترین مغازه ی آن زمان مال باباییت بود .جنس هایی که می آورد تک بود .ماهم آنجا برای خود خانمی میکردیم. لباس ها و کفش هایی که خودم و مادرت میپوشیدیم تک بود !همه ی همسایه ها می امدند برای دیدن لباس هایمان .آن زمان که در همه ی خانه ها پنکه دستی را به زور پیدا می شد ما در خانه مان کولر داشتیم آن هم از نوع گازیش! همه ی اتاق هایمان فرش بود آن هم از نوع دست بافش!گاوصندوق خانه همیشه پر بود از پول و طلا های من .از سر تا پایم طلا داشتم !

لیوان چای را بالا آورد حرم آه او با حرم گرمای چای در هم مخلوط شد ونگاهش را به فرش زیر بایش

 دوخته بود....اصلا آنجا نبود!کمی از چای را نوشید و ادامه داد...

-هر چند وقت یک بار مستخدمی می آمد و خانه مان را تمیز میکرد .جنس بود که در مغازه می آمدو به فروش میرفت  ولی همه اش دود شد!

به سینی چای اشاره کرد و گفت:زاهده بخور سرد میشه ها.خنده ای کردم و گفتم :باشه مامانی تو بگو من میخورم و پرسیدم :خب چرا اینارو همراه خودتون نیوردین؟!!

آه سرد او و حرم گرمای ان آه اتاق را به سکوتی درد بار دعوت میکرد ...با حرفش سکوت را شکست

-صدای شلیک کما بیش شنیده میشد ولی خبری از جنگ  نبود!بلیط گرفته بودیم برای مشهد .یک کوپه ی دربست برای پنج نفرمان.باباییت انبار مغازه را تا خرخره پرکرده بود و من هم طلاهایم را دراوردم که نکند در مسافرت گم شود و در گاوصندوق گذاشتم .وسایل را جمع کردیم وراهی راه آهن شدیم .باباییت برای مادرت یک کارتون پفک برداشته بود که در مسیر بخورد و....این مشهدی که هیچ بازگشتی به خرمشهر نداشت ...

چایی که در سین بود دیگر حرمی نداشت این دفعه آه مادربزرگم بود که چون هاله ای در فضا محو می شد.

- وقتی بازگشتیم به اردکان هیچ چیز نداشتیم .در عرض چند روز از اوج به زیر افتاده بودیم.در خانه ی پدری باباییت ساکن شدیم و مردم با هزار منت و سنت برای ما وسیله ی زندگی جور میکردند و....

باباییت هم با آن همه کبکبه و دبدبه میرفت گل کاری تا خرج خانه را در بیاورد .نمیتوانست که بگذارد ما گشنه بمانیم ولی....ولی خداروشکر باز برگشتیم به همان جایگاهمان نه صد درصد ولی هفتاد درصد،چرا!و همه ی آنهایی که ما را جنگ زده میخواندند و با هزار منت و سنت برای ماوسیله می آوردند حالا ...ولش کن !چه امتحاناتی روزگار از ادم می گیرد.خدا اگر بخواهد کسی را به اوج عزت برساند هیچ کس نمی تواند کاری کند و اگر بخواهد خار کند هم...

چایی دیگر سرد شده بود .مادر بزرگم اشاره ای به چایی کردو گفت:نخوردی سرد شد!

ولی من دلم گرم شده بود .گرم حرف های مادر بزرگم ،گرم تجربه هایش،گرم پستی و بلندی زندگیش،گرم شکر خدا کردنش.پای حرفش نشسته بودم و چاییم سرد میشد و دلم گرم ...و واقعا چه امتحاناتی روزگار از ما میگیرد!!!

هی روزگار...

پ.ن.1:خواسم با مرور خاطرات مادر بزرگم ضربه ای که این جنگ به افراد ساکن انجا زد را یاداروری کنم!

پ.ن.2:ان مع العصر یسری.این تمام چیزی بود که از حرف های مادر بزرگم دریافتم.

پ. ن.3:هم زمان با ازاد سازی خرمشهر فیلم مصاحبه ی پدرم در میدان جنگ هم پیداشد!چقدر من به داشتن همچین پدری به خود میبالم.

پ.ن.4:تا اخر امتحانات احتمالا نتونم به روز کنم .می آم.نظراتو میخونم ولی شاید به روز نشم.فصل امتحاناته التماس دعای فراوان.

ملت- حب