93/3/3
ساعت 12 شب بود!سنی چای را زمین گذاشت و خود به سختی نشست .زانوهایش به شدت درد میکرد ولی با این حال برای ما کم نمیگذاشت .حرم چای چون هاله ای بالا می امدو در هوا محو میشد.دستم روی زانوهای ورم کرده اش گذاشتم و گفتم:مامانی وقتی خرم شهر ازاد شد چه حسی داشتی؟آه سردی کشید حرم گرمای این آه حجم تمام هوا را پر کرد...انگار منتظر چنین سوالی بود...شروع به گفتن کرد،نگاهم به چین و چروک های پشت لبش افتاد که چگونه سختی وارد شده به انها را لو میداد....چقدر عمیق بودند این چروک ها...
- تمام سرمایه هایمان را جمع کردیم و رفتیم خرمشهر باباییت آنجا مغازه گرفته بود ،سوپر لبنیاتی!
جنس گاهی از از داخل و گاهی از آن طرف مرز می امد و مغازه ی باباییت همیشه ی خدا پر بود از جنس.
بزرگترین مغازه ی آن زمان مال باباییت بود .جنس هایی که می آورد تک بود .ماهم آنجا برای خود خانمی میکردیم. لباس ها و کفش هایی که خودم و مادرت میپوشیدیم تک بود !همه ی همسایه ها می امدند برای دیدن لباس هایمان .آن زمان که در همه ی خانه ها پنکه دستی را به زور پیدا می شد ما در خانه مان کولر داشتیم آن هم از نوع گازیش! همه ی اتاق هایمان فرش بود آن هم از نوع دست بافش!گاوصندوق خانه همیشه پر بود از پول و طلا های من .از سر تا پایم طلا داشتم !
لیوان چای را بالا آورد حرم آه او با حرم گرمای چای در هم مخلوط شد ونگاهش را به فرش زیر بایش
دوخته بود....اصلا آنجا نبود!کمی از چای را نوشید و ادامه داد...
-هر چند وقت یک بار مستخدمی می آمد و خانه مان را تمیز میکرد .جنس بود که در مغازه می آمدو به فروش میرفت ولی همه اش دود شد!
به سینی چای اشاره کرد و گفت:زاهده بخور سرد میشه ها.خنده ای کردم و گفتم :باشه مامانی تو بگو من میخورم و پرسیدم :خب چرا اینارو همراه خودتون نیوردین؟!!
آه سرد او و حرم گرمای ان آه اتاق را به سکوتی درد بار دعوت میکرد ...با حرفش سکوت را شکست
-صدای شلیک کما بیش شنیده میشد ولی خبری از جنگ نبود!بلیط گرفته بودیم برای مشهد .یک کوپه ی دربست برای پنج نفرمان.باباییت انبار مغازه را تا خرخره پرکرده بود و من هم طلاهایم را دراوردم که نکند در مسافرت گم شود و در گاوصندوق گذاشتم .وسایل را جمع کردیم وراهی راه آهن شدیم .باباییت برای مادرت یک کارتون پفک برداشته بود که در مسیر بخورد و....این مشهدی که هیچ بازگشتی به خرمشهر نداشت ...
چایی که در سین بود دیگر حرمی نداشت این دفعه آه مادربزرگم بود که چون هاله ای در فضا محو می شد.
- وقتی بازگشتیم به اردکان هیچ چیز نداشتیم .در عرض چند روز از اوج به زیر افتاده بودیم.در خانه ی پدری باباییت ساکن شدیم و مردم با هزار منت و سنت برای ما وسیله ی زندگی جور میکردند و....
باباییت هم با آن همه کبکبه و دبدبه میرفت گل کاری تا خرج خانه را در بیاورد .نمیتوانست که بگذارد ما گشنه بمانیم ولی....ولی خداروشکر باز برگشتیم به همان جایگاهمان نه صد درصد ولی هفتاد درصد،چرا!و همه ی آنهایی که ما را جنگ زده میخواندند و با هزار منت و سنت برای ماوسیله می آوردند حالا ...ولش کن !چه امتحاناتی روزگار از ادم می گیرد.خدا اگر بخواهد کسی را به اوج عزت برساند هیچ کس نمی تواند کاری کند و اگر بخواهد خار کند هم...
چایی دیگر سرد شده بود .مادر بزرگم اشاره ای به چایی کردو گفت:نخوردی سرد شد!
ولی من دلم گرم شده بود .گرم حرف های مادر بزرگم ،گرم تجربه هایش،گرم پستی و بلندی زندگیش،گرم شکر خدا کردنش.پای حرفش نشسته بودم و چاییم سرد میشد و دلم گرم ...و واقعا چه امتحاناتی روزگار از ما میگیرد!!!
هی روزگار...
پ.ن.1:خواسم با مرور خاطرات مادر بزرگم ضربه ای که این جنگ به افراد ساکن انجا زد را یاداروری کنم!
پ.ن.2:ان مع العصر یسری.این تمام چیزی بود که از حرف های مادر بزرگم دریافتم.
پ. ن.3:هم زمان با ازاد سازی خرمشهر فیلم مصاحبه ی پدرم در میدان جنگ هم پیداشد!چقدر من به داشتن همچین پدری به خود میبالم.
پ.ن.4:تا اخر امتحانات احتمالا نتونم به روز کنم .می آم.نظراتو میخونم ولی شاید به روز نشم.فصل امتحاناته التماس دعای فراوان.