جلسه داشتیم با مسئول نشریات ناحیه برای ارتقای سطح نشریات !با تمام کاری که روی سرم ریخته بود باید میرفتم !سرویس اردکان یزد را که سوار شدم زنگ زد و ساعتش را با من هماهنگ کرد وخدارو شکر باهم رسیدیم سر چهار راه و ادامه مسیر را با او رفتم!
بگذریم...
طرح هایش را برایم یکی یکی میخواند!تقریبا میتوانم بگویم کف کرده بودم از بس که برنامه ها را با دقت نوشته بود!حتی بهتراز منِ سردبیر!
البته من ادعایی ندارم چون هیچی نبودم وقتی سردبیر شدم😀
جلسه با موفقیت و برداشت نکات زیاد و همچنین نقدهای بسیار تمام شد !از اتاق امدیم بیرون و جلسه کوچکی گذاشتیم و مطلب را بستیم!
همین دوستم که به قول خودش رفیقمان هست نه دوست!ما را به اجبار به خانه خودشان دعوت کرد!در مسیر گوشیم را در اوردم و یک شعر برایش خواندم شعری که خودم بیشتر از او ذوق خواندن آن را داشتم ،یک شعر عاشقانه ی احساسی!دوستم عینکش را بالا زد و با نگاهی متعجب گفت:باورم نمیشه تو هم ازین شعرا خوشت بیاد!😮تقریبا داشتم شاخ در میاوردم که پرسیدم:مگه من چمه؟گفت هیچی فکر نمیکردم انقدر احساسی باشی😮
بگذریم دیگر ادامه آن مهم نیست!مهم همین نکته بود !
گاهی انقدر احساساتت را در خودت را کنترل میکنی و خرج نمیکنی که حتی نزیک ترین دوستانت هم به احساس تو شک کنند!
حتی گاهی این چادر سیاه و بلند و مقنعه ی چانه دار بلندت این نگاه ها و برداشت ها را نسبت به تو ایجاد میکند!
اماهمین بس که تو خود میدانی که کوهی از احساس هستی که آن را خرج نمیکنی مگر برایداهلش!
باشد تا رستگار شویم!
پ.ن.1:این دوستم خیلی برام عزیزه و خیلیم دوسش دارم اینو نگفتم که بگم اون منو نمیشناسه,اتفاقا هم خوب میشناسه!ولی تعریف احساس برای هرکسی متفاوته😀