گمنامی با طعم شهرت

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنام اگر در پی گمنامی بود هرگز گمنام نمیشد...او شهرت را خواست ...شهرت در کنار حوض کوثر

گمنامی با طعم شهرت

دنیا انگار قصد دارد که ما را بیازماید
رقیب میطلبد و انگار همه سینه سپر کرده ایم که بایستیم درمقابلش
و چه کودکانه گمان کردیم که چیزی هستیم در مقابل قدرت مافوق اراده ی او
و حال که زندگیم مسیر حق و حقیقت را یافته است,چه زیبا میفهمم که...الیس الله بکاف عبده...
من ملتهبم...اما حب تو در من خانه کرده است
پس ملت_حب_آنه به دنبالت می آیم
چون شک ندارم و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
و این گونه التحابم آرام می شود...

آخرین مطالب
  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۶ دلم...
  • ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۳ حرف...
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۰ عشق!!!
آخرین نظرات
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷، ۱۴:۵۱ - حسین بوذرجمهری کجا؟ :/

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۲:۰۷۳۱
تیر

از تعطیلی درودم چون ذهنم باز شده

خوشحالم

دیگه تعطیل نیستم

ولی به دعاتون محتاج

از 1 از موانع به سلامت گذشتم

منتظر دل نوشته هام باشید

ملت- حب
۱۲:۴۷۲۲
تیر

http://69e.ir/uploads/posts/2013-04/1365872053_practice-gods.jpg

سرم در کار خودم گرم است ...انقدر به راهم مطمئن که حتی کوچکترین نگاهی به اطرافم نمی کنم...دلم برای روز های خوش دبیرستان تنگ شده

آن موقع ها شاید کفش قرمز میپوشیدم و کیف قرمزم را با آن ست میکردم و چادرم را آنچنان سفت نمی گرفتم ولی پاک بودم...نه پاک پاک ولی بودم

یادم می اید پیش دانشگاهی که بودم گناه کوچکی انجام دادم...یادم می اید که وقتی با تمام قدرت جلوی گناه لذت بخشم ایستادم و توبه کردم چطور سر جانمازم وقتی که تغیبات نماز عصر را می خواندم و به جمله ی "انا عبدک الذلیل المسکین المستکین"می رسید چگونه شانهایم از فرط تاسف و غم میلرزید و روی مهر سر می گذاشتم و گریه می کردم!دلم برای ان موقع ها برای ان کوچک بودن ها و ذلیل بودن ها و مسکین بودن ها تنگ شده!

حالا گرچه چادری مشکی با حجابی سخت برای خود قرار داده ام با انکه پیرو خط رهبرم هر چه بگوید پیش میروم با آنکه سعی میکنم جریمه شوم و کل خانه را تمیز کنم که بتوانم هم رضایت مادر و پدرم را داشته باشم هم پاسخ گوی دغدغه های خودم باشم ...دلم راضی نیست

من این وسط خدا را می خواهم برای رفع دغدغه هایم ،برای طی کردن درست مسیر،برای کارکردن با عشق در راهی که دوست دارم،برای خدمت به بسیج!امامن فقط باید خدا را بخواهم از خودش ،از کسی که بزرگ است غیر از ارزوهای بزرگ نباید خواست ولی من می خواهم...چقدر من حقیرم

"راستی ای خدا !وقتی تو را دوست دارم ،انچه دوست دارم چیست؟نه جسم است و نه تن و نه زیبایی گذران و نه درخشش روشنایی،نه اوازی دلکش...!دوست داشتن خدا،دوست داشتن آن چیز ها نیست ،با این همه وقتی خدا را دوست دارم ،روشنایی خاص،آوازی خاص و بویی خاص دارم یعنی روشنایی و و بویی درونی ام را،که روحم را شاد کند!آنچه در مکان نمی گنجد،به صدا در می اید،انچه در زمان نیست ولی خودش هست...

این است آنچه دوست دارم ،و هنگامی که با خودم آشتی خواهم کردم!"

این هست حس گمشده ی من که در گفته های طاهر زاده "کتاب آشتی با خدا"زده شده

چقدر پای این جملات گریه کردم

من کجا و دوست داشتن خدا کجا

برای من و برای آشتی با خودم ،محتاجم به دعایتان

پ.ن.1:فردا روز تولدم است ...بزرگ تر شدم و بنده واقعی نشدم

پ.ن.2:تولد امام مظلوممون "امام حسن مجتبی(ع) مبارک


ملت- حب
۱۲:۱۷۱۵
تیر

http://tinypic.com/34q6avn.jpg


دیشب به اندازه ی تمام دنیا دلم گرفت

چند بار زنگ زده بود خیلی اصرار داشت که ما حتما در این کار حضور داشته باشیم ،مادرما هم که بدش نمی امد از طرف ما قبول کرده بود!با این حال باز دوباره زنگ زد و تک تک با من و خواهرم صحبت کرد هر چه گفتیم نه ،گفت حالا شمابیاین!

ساعت ده شب رفتیم به محل تمرین،با ورود ما با آن چادرو مغنعه ای که تا پایین ابرو کشیده شده بود،انگار همه غریبه ای رادیده باشند زل زل به ما نگاه  می کردند!جلو رفتیم و خانم سرگروه باروی باز جلو آمدو گفت:پا انداز می خواید؟چقدر زنگتون بزنم آخه!؟و بعد با تعارف او نشستیم

همه داشتند نقش خودشان را بازی می کردند،یکی با پسر نامحرم که در نقش همسرش بود قاه قاه می خندید!دیگری جلوی آن همه پسر روی زمین ولو می شد!خانمی دیگر جیغ و داد می کرد،پسر نامحرمی برای دختری لقمه میگرفت و...گریه ام گرفته بود اصلا این فضا را دوست نداشتم

ذکر شمار در دستم و ذکر می گفتم ،کتابم را دراورده بودمو سعی در معطوف کردن حواسم در کتاب بودم فقط می خواستم فرار کنم...

شربت آوردند از اول صف شروع به تعارف کردند ،من که تصمیم گرفته بودم در هیچ نقشی ولو کم،بازی نکنم ،دلیلی برای خوردن شربت هم ندیدم چون کاری نکرده بودم و قرار نبود بکنم و خوردن این شربت برایم چیزی جز عذاب وجدان نداشت!سینی را با یک تشکر رد کردم ،خانم سرگروه نگاهی به من کرد ،بلند شدم و جلوی پایش نشستم !گفتم من نمیتوانم در این محیط بازی کنم!گفت چیزی که نیست کار ارزشیه من این نقشو نگه داشته بودم برای شما ولی باز حرف خودم را تکرار کردم:من معذبم...با ناراحتی گفت:هرجور راحتی عزیزم...

بیرون آمدم ولی انگار دیوانه شده بودم

اشکم بی اختیار میچکیدمستقیم به سمت خاک شهدا رفتم ...چقدر از ارزش های انها عملی میشد؟

و در آن هیاهویی که در ذهن من بود فقط صدای میثم مطیعی بود که در گوش من زمزمه می شد

شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم 

پ.ن.1:انقدر ارزش های ما بی ارزش شدند که کمی که بخواهی ارزشی عمل کنی امل حسابت میکنند

بی ربط:دلم برای شهدای دانشگاهمان همان رفیق فنی ام تنگ شده...کاش میتوانستم کمی کنارش باشم

برایم دعا کنید که سخت محتاجم



ملت- حب