سرگرم
سرم در کار خودم گرم است ...انقدر به راهم مطمئن که حتی کوچکترین نگاهی به اطرافم نمی کنم...دلم برای روز های خوش دبیرستان تنگ شده
آن موقع ها شاید کفش قرمز میپوشیدم و کیف قرمزم را با آن ست میکردم و چادرم را آنچنان سفت نمی گرفتم ولی پاک بودم...نه پاک پاک ولی بودم
یادم می اید پیش دانشگاهی که بودم گناه کوچکی انجام دادم...یادم می اید که وقتی با تمام قدرت جلوی گناه لذت بخشم ایستادم و توبه کردم چطور سر جانمازم وقتی که تغیبات نماز عصر را می خواندم و به جمله ی "انا عبدک الذلیل المسکین المستکین"می رسید چگونه شانهایم از فرط تاسف و غم میلرزید و روی مهر سر می گذاشتم و گریه می کردم!دلم برای ان موقع ها برای ان کوچک بودن ها و ذلیل بودن ها و مسکین بودن ها تنگ شده!
حالا گرچه چادری مشکی با حجابی سخت برای خود قرار داده ام با انکه پیرو خط رهبرم هر چه بگوید پیش میروم با آنکه سعی میکنم جریمه شوم و کل خانه را تمیز کنم که بتوانم هم رضایت مادر و پدرم را داشته باشم هم پاسخ گوی دغدغه های خودم باشم ...دلم راضی نیست
من این وسط خدا را می خواهم برای رفع دغدغه هایم ،برای طی کردن درست مسیر،برای کارکردن با عشق در راهی که دوست دارم،برای خدمت به بسیج!امامن فقط باید خدا را بخواهم از خودش ،از کسی که بزرگ است غیر از ارزوهای بزرگ نباید خواست ولی من می خواهم...چقدر من حقیرم
"راستی ای خدا !وقتی تو را دوست دارم ،انچه دوست دارم چیست؟نه جسم است و نه تن و نه زیبایی گذران و نه درخشش روشنایی،نه اوازی دلکش...!دوست داشتن خدا،دوست داشتن آن چیز ها نیست ،با این همه وقتی خدا را دوست دارم ،روشنایی خاص،آوازی خاص و بویی خاص دارم یعنی روشنایی و و بویی درونی ام را،که روحم را شاد کند!آنچه در مکان نمی گنجد،به صدا در می اید،انچه در زمان نیست ولی خودش هست...
این است آنچه دوست دارم ،و هنگامی که با خودم آشتی خواهم کردم!"
این هست حس گمشده ی من که در گفته های طاهر زاده "کتاب آشتی با خدا"زده شده
چقدر پای این جملات گریه کردم
من کجا و دوست داشتن خدا کجا
برای من و برای آشتی با خودم ،محتاجم به دعایتان
پ.ن.1:فردا روز تولدم است ...بزرگ تر شدم و بنده واقعی نشدم
پ.ن.2:تولد امام مظلوممون "امام حسن مجتبی(ع) مبارک