من چرا اینجام...چرا اصلا باید باشم...چرا من باید عقل داشته باشم...چرا...چرا...چرا...؟؟؟؟؟؟؟
سرکلاس نشسته بودم با جمله ای از استاد از خود درامدم...فتبارک الله احسن الخالقین... در ذهنم انعکاس پیدا کرد...فتبارک الله احسن الخالقین...
انگار تلنگری بود...
متوجه شدم خدای من عجب خداییست...
او با تمام قدرتش وقتی انسان را افرید...با خود گفت...فتبارک الله احسن الخالقین
خدا چقدر از آفرینش ما خوشحال شد...و چقدر به ما امید داشت که جهان را به ما سپرد،با همه ی سختیهایش
و گفت:اینجا ماوای توست پس برو هر آنچه خواستی انجام بده ولی یادت نرود امید دنیا تویی ...امیدم را نا امید نکن
من برای تو راهنما می آورم فقط کافیست به او گوش فرا دهی پس گوشت را با دست خود نپوشان
من برای تو همراه میشوم مسیرت را عوض نکن
من در خودت می مانم مرا بیرون نکن
ولی ما.....
ولی ما چه کردیم؟؟؟
هر آن چه بدتر بود انجام دادیم ....
راهنماهایش را از میان برداشتیم
وگوش هایمان را از آهنگ های دنیایی پر کردیم
و مسیرمان را انچنان عوض کردیم که فقط خدا را ناظر قرار دادیم نه همراه
و در خود انقدر شریک قرار دادیم که خدا را در گوشه ای متروک از قلبمان فرستادیم
پس چه شد امیدی که قرار بود به خدا داشته باشیم ؟؟؟
و چه شد امیدی که خدا به ما داشت؟؟؟؟
چقدر ما ناسپاسیم و چقدر خدا مهربان که با همه کناره گیری های ما باز ما را رها نمیکند
اندکی فکر کن کسی بالاتر و مهربان تر از خدا می شناسی؟؟؟
پس برو به دنبالش تا بقیه مسیر را تنها نروی مطمئن باش بهتر از او نخواهی یافت...