تمام شد...
تمام شد!اولش که شروع شد شاید گمان نمی کردم به این زودی ها تمام شود ولی،شد!
گذشت سحر هایی که همه خانواده دور میز مینشستیم وسحری می خوردیم!گذشت اخم های داداشم که با وجود13 سالگی به جمع روزه داران اضافه شده بودو سحر ها سختش بود که بیدار شود!گذشت لج بازی هایی که من وقتی داداشم روبه رویم مینشست انجام میدادم که به زور اخم هایش را باز کنم!گذشت هندوانه خوردن ها و چای خوردن های پشت سر هم و تند تند!گذشت صف طولانی برای برداشتن مسواک و خمیر دندان و گذشت مهمانی ها و جوجه کباب خودن های تکراری و بی مزه!گذشت تشنگی هاو گشنگی ها که حتی خواب را سخت می کرد!
و گذشت...رحمت واسعه ی خدا که در این ماه شامل حال همه میشد حتی بدترین ها!
کاش توشه ای جمع کرده باشیم در ماهی که همه مهمان خدا بودیم مهمانی که فقط رسم خطاکردن را میداند و صاحبی که فقط رسم جود و بخشش!
و ما چقدر ناسپاس...ولی امیدوار
خدایا در این ماه هرکه را که به من ظلمی کرده گفتاری و رفتاری و...را بخشیدم و واگر تو مرا نبخشی من از تو بخشنده ترم درحالی که تو خدایی و من بنده و از خدا جز بخشش انتظاری نمی رود پس میدانم که بخشیده ای مرا پس باز همان گونه عاشقانه میستایمت و به کرمت امیدوارم
ای ارحم الراحمین
سلام خواب که به خاطر چیز دیگه ای سخت بود، ترس از عذاب الهی!!! و اینا.
ولی خدایی زود تموم نشد...