شب ارزوها
امشب شب آرزوهاست ...
ارزوی قلبیم ظهور اقاست...
گرچه گوشه ی چشمم به دنبال دنیاست...
ولی گوشه ی دل کجا و سحن و سرا کجا؟؟
دلم بدجور گرفته است از زمین و زمان دلخورم و بیشتر از همه از خودم...خسته شدم از بس همه ی عمرم را برای کارهی گداشتم که گرچه بوی خدا داشت اما خود خدا نداشت...خسته شدم از بس که وقت برای کارهای فی سبیل الله گذاشتم و برای خلوت با خدا فقط اندکی...خسته شدم که همه مرا خوب می پندارند و خود می دانم که در مقابل خدا چقدر رو سیاهم ...خسته شدم از بس بروی سختی ها لبخند زدم و کسی از خستگی پشت این لبخند بو نبرد...خسته شدم از بس که از قید خانواده ام زدم برای همه کار و خانواده ام بی خبر از دلتنگی من مرا دختری سرخوش و خوش گذران فرض میکنند...خسته شدم از قران خواندن های اخر شب که از خستگی چشمانم باز نمیشود خسته شدم از زیارت عاشوراهای اخرشب که حال یک دست به سینه گذاشتن و سلام دادن هم ندارم ...خسته شدم از این همه خستگی
خیلی خسته ام خیلی
چقدر خدا به من نظر دارد و من...
دلم اندکی خلوت با خدا را می خواهد...دلم برایش تنگ شده ...
امشب هم که شب ارزوهاست من نباید وقتی داشته باشم برای خدا...همش کار همش مسئولیت...ولی با خود عهد کردم که این نماز12رکعتی را بخوانم برای به دست اوردن این لیاقت دعایم کنید
که سخت محتاجم