مینی بوس
ظهر بود ساعت 2
حسابی گرم بود ...بخاطر وفات ام البنیین کامل مشکی پوشیده بودم ...شال مشکی با چادرآستین دار جلوبسته با آستین های کار شده که شکل ظاهری بنده را شبیه به افراد تازه مسلمان لبنانی میکرد...
وارد مینی بوس شدم زیر نگاه های عجیب مردم...در ردیف سوم نشستم...کتاب آوینی را دراوردم وشروع کردم به خواندن...غرق در کتاب بودم که با صدای زنانه ای سرم را بالا آوردم
-الهی به امید تو...
نگاهم را از کتاب برداشتم همه ی مینی بوس پرشده بود واین زن و مادرپیرش برای نشستن برروی صندلی های وسط جابه جا می شدند...پیرزن در کنار من جاگرفت و اصرار داشت که مینی بوس بایستد تا فرزندانش به این سرویس برسند...راننده کم کم راه افتاد و پیرزن همچنان حرف میزد ...گاهی مرا مخاطب قرار میداد وحرفی میزد...مینی بوس ایستاد و یک مرد و یک پسر و دو دختر کوچک سوار شدن آن دو مرد جلوی مینی بوس جاگرفتند و دخترهای کوچک به سمت خانم میان سال و مادر بزرگشان دویدند...دختر کوچکتر موهای قهوه ای داشت که با یک تکه تورسبز بسته شده بود...و موهای جلویش-که کوتاه تربود-توی صورتش ریخته بود و لباس بهم ریخته...نگاهی به دخترک-که نیم رخ جلوی من ایستاده بود-کردم و توی دلم گفته :عجب مادری داره که بچه اش این شکلی بیرون آمده است!!!دخترک سرش را برگرداند نگاهم به صورتش افتاد...پر بود از زخم...کامل مشخص بود که روی زمین کشیده شده بود(دلم بدجور لرزید)
مادر بزرگ انها که کنار من نشسته بود نگاهی به من کرد در حالی که تردید داشت که ما من حرف بزند یا نه شروع کرد:
-دخترم چند روز پیش تصادف کرده ضربه مغزی شده ...این دخترشم بوده(اشاره کرد به سمت دختر کوچک تر)خداروشکر چیزیش نشده!!!
وای دلم ریخت....گریم گرفت...چقدر زود قضاوت کردم...مادر دخترک بیمارستان بود...
اعصابم از دست خودم خورد شده بود هم از این که چرا زود قضاوت کردم و هم این که چرا یک پیرزن صندلی وسط بشیند و من جوان بر روی صندلی راحت...
فکر میکردم اگر به او بگویم بیاید و جای من بنشیند ریا کرده ام ....خودنمایی کرده ام...اعصابم بدجور از خودم بهم ریخته بود...تا اینکه دل به دریا زدم
-مادر جان اگه جاتون ناراحته بیاین جاتونو با من عوض کنین؟؟؟
پیرزن که انگار توقع نداشت از من همچین چیزی بشنود گفت:بله؟؟؟
جمله را تکرار کردم ...پیرزن لبخندی زد و گفت:نه خوبه دست شما درد نکنه...
و شروع کرد از دخترش و بخش به قول خودش آنسیون صحبت کردن من هم به به حرف هایش گوش میدادم و گاهی با لفظ قلم تمام(طبق عادت)جوابی میدادم وانگار که پیرزن از حرف هایم چیزی نمی فهمید سری تکان میداد و نگاهش ا به جلو می دوخت...
وای چقدر از خودم بدم آمد .....در دلم تا توانستم به خودم فحش و بدو بیراه گفتم:
(خاک توسرت چرا با این بنده خدا این جور حرف میزنی؟چرا کلمات گنده گنده به کار میبری؟؟؟وای خاک توسرت کنن که نمیتونی مث آدم معمولی حرف بزنی....همینه که همه در برخورد اول بهت میگن مغرور...و....)
اعصابم بهم ریخته بود که گوشیم را بیرون آوردم و هدفون را وصل کردم که میثم مطیعی جدید را گوش کنم....که پیرزن نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به عکس اقای روی صفحه گوشی و بعد با تعجب پرسید:شارژ میشه؟؟
لبخدی زدم و گفتم :نه مادر جان میزارم تو گوشم:)
پیرزن پیاده شد و من ماندم و یک دنیا شرمندگی و عصبانیت از خودم....
-پ.ن.1:همه در دید اول منو مغرور فرض میکنند ولی بعد نظرشون عوض میشه ...دیگه از بس بهم گفتن مغرور عادت کردم ودر پی عوض کردن نظرشون...خدا که میدونه بسه!!!
-پ.ن.2:اصلا خودموقبول ندارم
-پ.ن.3:برای من و تصمیم بزرگم دعا کنین