از وقتی ک چشمش را باز کرد خودش را در بین بچه های مذهبی دیده بود، اصلا با همین ریش و گشتن با این بچه بود که برای خودش شهرتی پیدا کرده بود.
او همه ی زندگیش را وقف شهدا کرده بود،وقت و بی وقت برای انجام کارهای مربوط ب شهدا از خانه خارج می شد و به جمع دوستانش میپیوست.
او انقدر وقف شهدا بود که حتی یادش رفته بود ک وقت ازدواجش رسیده است.
با انتخاب مادرش به خاستگاری دختر مذهبی رفت و ازدواج کرد. دخترک هنوز15 سال بیشتر نداشت. اما چون مذهبی بود، تک معیاری که پسرک ب آن فکر کرده بود را داشت.
پسرک حالا ازدواج کرده بود و هنوز به شهدا پایبند بود.
او وقت و بی وقت در جمع دوستانش حاضر می شد و یادش نبود که چشم انتظاری در خانه دارد.
او گاهی حتی تا نیمه شب از خانه بیرون میماند تا کارهای مربوط به شهدا را انجام دهد.
او وقتی به خانه میرسید انقدر خسته بود که حتی یادش میرفت زنش را که برای او لباس رنگی پوشیده است نگاه کند. حتی یادش می رفت که اعصابش از جای دیگری خورد است و نباید سر زنش داد بزند.
او انقدر برای شهدا کار کرده بود که یادش نبود باید برای خرج زندگیش نیز کار کند.
حتی نمیدید که خانمش لباس نویی برای عید ندارد.
او انقدر فکر شهدا بود که یادش رفته بود آن دختر 15 ساله به اندازه ی 15 سال حرف برای گفتن دارد و او تا به حال وقتش را برای حرف زدن با خانمش خالی نکرده است.
او حتی روز تولد زنش را هم وقف شهدا کرده کرده بود.
بله او همه چیزش را وقف شهدا کرده بود حتی زن و زبان نرم و اخلاق خوبش را....