خسته ام ازکلاس بیرون زده ام حس میکنم قلبم خالی میزد دستانم را بهم گره داده ام و تانزدیکی چانه ام اورده ام چادرم را مچاله کرده ام بین دودستم و دنبال جایگاهی میگردم ک ارام شوم
ناخاسته به سمت شهدای گمنام میروم نگاهم فقط برگ ها و کاشی ها رامیبیند نزدیک شهدا رسیده ام صدای خش خش برگ ها ک در زیر پایم له میشوند روحم را میخراشاند
سلام مخصوص را میخوانم کنار دوست و رفیق شفیقم مینشینم انگار ک دوست صمیمیم را دیده باشم بدون توجه به اطراف سفره ی دل میگشایم قطرات اشک مانندبلورهای لرزان از گونه هایم پایین می ایند
بانوک انگشتانم میگیرمشان و روی سنگ قبر میکشم و با توپی پر به رفیق شفیقم میپرم ک چراتو اینجا بیکارنشسته ای؟چرااین جورشد؟چرامن؟پس تو چکاره ای اینجا؟
انگار ک منتظرم درخواب جوابم را بگیرم
بلند میشوم و با نگاهی غضب الود خداحافظی میکنم و به سمت کلاس برمیگردم
تمرکزم بهم ریخته است وجدانم درد میکند و حس را از تمام وجودم گرفته است!درحال خودم هستم ک جامدادیم برعکس میشود و تمام محتویات ان اعم از انواع مداد طراحی و ساده وخودکار و اتود کف کلاس پهن میشود و استاد با نگاهی تمسخر امیز از من میخواهد ک بساطم را جمع کنم
خم میشوم و جمع میکنم بی تفاوت به خنده های هم کلاسی هایم چادرم را جمع میکنم و مینشینم هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و من هستم ک دستهایم را محکم روی قلبم گذاشته ام و ذکر الابذکر الله تطمعن القلوب را تکرار میکنم
کمی انگار ارام تر میشوم
کلاس به پایان می رسد
بی توجه به دوستم مسیرم را سمت مسجد کج میکنم به مسجد ک میرسم باید اماده سلام کردن به آن همه دوستانی باشم ک میشناسمشان ولی اینبار سلام دوستان فقط با یک سلام پاسخ داده میشود سلامی بی انرژی ک به نظر من نه تنها مستحب نیست بلکه حرام هم هست!
میروم و در صف جماعت قرار میگیرم صدای تکبیر الحرام بلند میشود و نماز را میبندم.
اما هنوز قلبم تو خالی میزند و وجدانم درد میکند و به قول شاعر محبوبم فکر همه جاهست ولی پیش خدا نیست ...نماز تمام میشود
جلسه دارم
همه با دیدن چهره ام بعد از سلام کلمه چی شده!را تکرار میکنند و فقط با یک کلمه نخوابیدم قانع میشوند و کنار میروند جلسه تشکیل می شود و من یک گوشه کز کرده ام نظرات گفته میشود و نتیجه گیری میشود
اجازه ی خروج از جلسه را میگیرم و دوستم با تیکه ای زیبا با این مضموم ک بودنت و نبودنت چ فرقی داشت اجازه خروج میدهد
برایم مهم نیست بلند میشوم و از مسجد خارج میشوم
مسیرم را طولانی کرده ام ک قدم بزنم از صبح هیچ نخورده ام و احساس گشنگی نمیکنم و بوی غذا حالم را بهم میزند
قدم هایم را آهسته برمیدارم فکرها امانم را بریده اند چادرم را مشت کرده ام و بی توجه به اطراف پیش میروم سرعتم انقدر کند است ک همه از من سبقت میگیرند
قدم های اهسته و بی جان است گاهی حتی روی سنگ فرش ها کشیده میشود
دنبال برگ میگردم ک زیر پا له کنم صدای خش خش کشیده شدن چادرم را روی زمین میشنوم اما حسی برای جمع کردنش ندارم
دوستی از کنارم میگذرد
_های
_سلام
_چی شد کنفرانست؟
_هیچی ارائه ندادم
_خب پس چرا آویزونی؟
با لبخندی پاسخش را میدهم و بی توجه به مقصد اتوبوس سوار آن میشوم و جلوی خوابگاه پیاده میشوم
و حال من هستم که ساعت هاست نشسته ام کنار حوض و در آفتاب و به این می اندیشم که:
ظلمتُ نفسی....