انتخاب کن تا خسته نشدی
اگر از علاقه انتخاب نکنی
از اجبار انتخاب میکنی
(قال: همه دورو بریام)
_چ مسخره_
پ.ن: دارم میرم از وبلاگم. حلال لازمم، حلال کنید:)
انتخاب کن تا خسته نشدی
اگر از علاقه انتخاب نکنی
از اجبار انتخاب میکنی
(قال: همه دورو بریام)
_چ مسخره_
پ.ن: دارم میرم از وبلاگم. حلال لازمم، حلال کنید:)
امروز دورهمی دوستانه داشتیم با دوستان دوره راهنمایی و دبستان...
در این جمعِ تماما متاهل فهمیدم نداشتن همسر یک درد است(که برای من همین یک درد هم نیست) و داشتنش هزار و شونصد و پونصد هزار درد :-|
امشب فهمیدم که باید تا میتوانم بهانه برای رد کردن پیدا کنم و تا میشود مجرد بمانم!
خدایا من را در این راه ثابت قدم نگه دار....
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
خدارو شکر الان بالا سرم یه سقفه که تو سرمای زمستون یخ نکنم
خداروشکر الان بخاری داریم تو خونمون که وقتی پاهام یخ میکنه بچسبونم بهش
خداروشکر که آب گرم تو لوله خونمونه ک مجبور نشم با آب یخ صورتم رو بشورم
خداروشکر که یه بالشت نرم زیر سرمه که سرم روی زمین نمیذارم
خداروشکر که یه تشک و پتوی گرم و نرم دارم که با خیال راحت بخوابم
خداروشکر بابا و مامانم خروپف میکنن که بدونم هنوز نفسشون خونه رو گرم میکنه
خداروشکر که هر روز با داداش و آبجی کوچیکم دعوا میکنم که بدونم دارمشون
خدارو شکر که هر روز بابت کارم بالا و پایین می شم که بفهمم هنوز تو جامعه تاثیرگذارم
خداروشکر که گاهی معده ام ترش میکند و گاهی مریض می شم که یادم نره قدر سلامتی رو بدونم
خدارو شکر که گاهی خیلی بی پول میشم و تا مغز میرم تو قرض که یادم باشه بابام و مامانم برای پول دراوردن چی کشیدن
ی نگاهی به سراسر زندگیتون بندازید
همین چیزای ساده ارزش شکر گزاری رو داره
تاحالا چند بار بابت داشتن پتو خدارو شکر کردید؟
پ.ن: این شکر گزاری ها رو هر شب تو ذهنم مرور میکنم و سعی میکنم ی چیز جدید بهش اضافه کنم.
گفت 300 میلیون حقوق میگرند و طلبکارند!
پیشانیشان که هیچ اگر زانوها و لپ هایشان هم از شدت نماز و سجده پینه ببندد، من خدای این ها را نه 10 بار بلکه 100 بار کافرم!
من هم کافرم خدایی را که تو با حقوق 300 میلیونی میپرستی!
پ.ن: وقتی وارد این کار شدم، پدرم گفت سیاست کثیف است، آبرویت را تا نبرند ول نمی کنند!
گفتم: آن زمان پدرها و مادر ها بچه های خود را به میدان جنگ می فرستادند، دادن آبرو که در برابر جان چیزی نیست!
زهرا از کوچه با شتاب وارد حیاط شد، در را محکم بهم کوبید و پشت در ایستاد.
نفس های بلند و کوبنده او برگ های جلوی صورتش را تکان میداد.
صورتش سرخ و دندان هایش بهم قفل شده بودند.
مشتش را گره کرد و با پایش محکم به در کوبید و شروع به گریه کرد.
با صدای در و کوبیده شدن پا به آن مادر از پنجره ی باز آشپزخانه و با کفگیری چوبی که در دست داشت به بیرون سرک کشید و بدون آن که چیزی بپرسدگفت: دوباره چی شده؟ دوباره چی شنیدی؟چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟چرا ولشون نمیکنی به حال خودشون و همان طور که با تکان دادن کفگیر درهوا با خود حرف میزد، بدون آن که منتظر جواب بماند غرو رو لوند کنان به داخل آشپزخانه برگشت.
زهرا چادرش را از زیر پایش بیرون کشید و بی توجه به حرف های تکراری مادر که دیگر حسی به آن نداشت به سمت اتاقش حرکت کرد. نصف چادر را روی زمین میکشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
هوا نیمه ابری بود و شمع دانی ها در کنار پله با نسیم خنکی تکان می خوردند.
پله های کهنه ای را که با قالیچه های قرمز نخ نمایی پوشیده شده بودند را پشت سر گذاشت.
به اتاق کوچکی که پنجره هایی روی به حیاط داشت، رفت.
اشک از گونه های سرخ شده اش سر میخورد و روی برگه هایی که روی میز. انباشته شده بودند میریخت.
یاد نامه ها افتاد.
همیشه خواندن نامه ها آرامش میکرد.
کشاب سفت آهنی میز را به زور بیرون کشید.
نامه ها را برداشت و روی میز گذاشت....
کش روی نامه ها را باز کرد و قدیمی ترین نامه را بیرون کشید.
سلام زهرا خانم حالتون خوبه؟...
از لحن نامه خنده اش گرفت نامه را کنار گذاشت و به سراغ آخرین نامه رفت تا دلتنگیش را کم کند.
_سلام زهرا جانم، دلش قنج رفت اما حرف های امروز همسایه ها در ذهنش چرخید و اجازه نداد تا ادامه ی نامه را بخواند.
مشت گره کرده اش را بالا اورد و جلوی صورتش گرفت. بوی زنگار آهن از لابلای انگشتانش بیرون میزد وحالش را بد میکرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
کمی ارام تر شد.
مشتش را باز کرد و نگاهی به پلاک تیر خورده کرد.
ای کاش علی واقعا برای پول رفته بود...
پ.ن: این داستان در پست های بعدی بازنویسی خواهد شد.
پ.ن.1: ببخشید کم پیدام یکم ذهنم مال خودم نیست. بچه شده! دوست داره بره همه جا، حتی بهونه هم میگیره تهشم به اون چیزی که میخواد نمیرسه و خوابش میبره:)
میام دیر به دیر اما خب با دست پر:)
صبح روز اربعین عراقی ها وارد کربلا شدیم.
فضای عجیبی بود...
هرکس به سبک و با زبان خود روضه میخواند و سینه زنی می کرد...
در هر دقیقه دها گروه به گروه های قبل اضافه میشدند
صدای حسین حسین و حیدر حیدر فضا را پر کرده بود...
هوا انگار خون می بارید و به شکل محسوسی گرفته بود...
سهم من_که برای اولین بار به کربلا میرفتم_ فقط گنبد امام حسین آن هم با فاصله ای زیاد بود...
دیگر آنجا نیاز به مداح و روضه خوان نبود آنجا جمعیت را میدیدی و اشک از سرورویت جاری می شد، اما نه، ابهت حرم حسین(ع) اشک را از چشمان آدم دور میکرد...
تا عصر کربلا بودیم و من فقط از سکویی بلند از راه دور گنبد را نگاه می کردم...
عصر به راه افتادیم برای رسیدن به کاظمین...
خیابان هایی که به سمت اتوبوس های کاظمین میرفت بسیار شلوغ بود در همان جمعیت قدم به قدم پیش می رفتیم.ِ..
موکب های عراقی تقریبا نیمه باز بودند و موکب های ایرانی همچنان مشغول پذیرایی...
در راه به موکب ایرانی رسیدیم که مداحی معروف سید رضا نریمانی را گذاشته بود و با بابونه از زوار پزیرایی میکرد.
مادرم با دیدن بابونه همه را نگه داشت تا به قول خودش همه با خوردن بابونه پنسیلین طبیعی زده باشند.
هوا بسیار سرد بود و سوز عجیبی می آمد.
صدای مداحی فضا را پر کرده بود...
منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم
عرق نوکریمه این....
چند جوان ایرانی در جلوی موکب مشغول خوردن بابونه بودند، با اتمام لیوان بابونه شان سه نفری در جلوی موکب ایستادند و همراه مداحی شروع به سینه زنی کردند...
با گذشت چند ثانیه نفرچهارمی به آنها اضافه شد و بعد نفر پنجم و بعد...
ایرانی ها موج موج به این سه نفر اضافه می شدند و سینه زنی میکردند.
اطراف این موکب مملو از جمعیتی شده بود که حلقه های تو در تویی را تشکیل داده بودند و با نوای سید رضا نریمانی سینه زنی میکردند و با صدای بلند زجه می زدند...
تقریبا خیابان بسته شده بود و زنان هم اطراف سینه زن ها به گریه و سینه زنی پرداختند، حتی زنان عرب که از با زبان فارسی آشناییتی نداشتند.
فضای غیر قابل وصفی بود.
در کل مسیر پیاده روی و زیارت امام حسین(ع) هیچ صحنه ای این چنین تکانم نداده بود.
بعد از مکثی کوتاه به سمت اتوبوس های کاظمین به راه افتادیم...
همه در خود بودند و اشک بود که از صورت ها پایین می آمد...
واقعا اربعین حال و هوای دیگری دارد
کربلا را باید در اربعین دید
حتی اگر سهمت از کل کربلا فقط گنبد امام حسین(ع) از راه دور باشد...
پ.ن:بعداز زیارت کاظمین فیلم مداحی سیررضا نریمانی رو از یه اقای عرب گرفتم! جالب اینجا بود که اون مرد عرب مداحی رو از سایت خامنه ای دات ای ار عربی گرفته بود و ترجمه عربیش زیرش بود!
پ.ن.1: اگر من امسال اربعین کربلا نباشم مطمئنا از دوری دق خواهم کرد...
پ.ن.2: این عکس کل سهم من از کربلا بود. حتی گنبد حضرت ابوالفضل رو هم ندیدم...
از دوره راهنمایی باهم آشنا شده بودیم. چهار تا بودیم ملقب به چهار کله پوک!
همه یخرابکاری هایی که در مدرسه رخ می داد بی برو برگشت به ما مربوط می شد حتی اگر عاملش ما نبودیم!
در دوران راهنمایی که تا صدایی بلند می شد همه می گفتند گروه نیک و اینا بودن! حالا بدبهت نیک اصلا کاره ای نبود ولی اسمش روی گروه مانده بود:)
البته در راهنمایی دستمان باز تر بود چرا که از 23 نفر تقریبا 16 نفر با ما بودند و بقیه تماشاچی و کسی نبود که مانع کارمان شود اما در دبیرستان بودند دختران خود شیرینی که تا آب از آب تکان می خورد جایشان در دفتر بود و بعد هم جای ما:/
یادم است دبیرستان که بودیم در زنگ جبرانی یا همان بی کاری با آن سه تای دیگر تصمیم گرفتیم تا بهترین وسایل را از انبار بدزدیم و در کلاس قرار دهیم! یعنی در واقع می خواستیم کلاس را نو نوار کنیم آن هم بی اجازه مدیر!
به سراغ انباری انتهای راهرو رفتیم. درش باز بود! یک میز نو و تر و تمیز هم در آن گذاشته بود.
از دور اشاره کردم که بیایید و آن سه هم آمدند و میز را برای انتقال به کلاس تایید کردند!
میز کلاس ما شکسته بود و پایه آن از قسمت رویی جدا شده بود. میز کلاس را به انباری انتقال داده و میز نو را با موفقیت جایگزین کردیم.
به یمن ورورد میز قشنگ به کلاس تصمیم گرفتیم تا صندلی را هم دور تا دور کلاس بچینیم و میز را در وسط کلاس قرار دهیم.
همه این کارها را انجام دادیم و خسته و مانده روی میز نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.
آمنه از روی شوخی میز را کمی حل داد و میز خیلی راحت جلو رفت و ما نیز کمی سواری خوردیم و خوشمان آمد:)
زهرا گفت بیایید و کمی ماشین بازی کنیم!
دونفر روی میز می نشینند و دو فر هل می دهند!
و به این ترتیب ماشین بازی ما آغاز شد...
زهرا و آمنه کمی تپل بودند و من و فتان کمی لاغر دو گروه چاق و لاغر تشکیل دادیم و میز را هول می دادیم و می خندیدم که ناگهان چشمتان روز بد نبیند!
من و زهرا روی میز بودیم و آمنه و فتان با تمام وجود در حال هول دادن که ناگهان میز ترمزی کرد و من و زهرا شوووووت شدیم دو قدم آن طرف تر!
اولش گمان کردیم که میز به موزاییک گیر کرده و چیزی نشده اما بعد از مدتی چشمانمان گرد شد!
بله پایه میز نو شکسته بود و به طور کامل به داخل میز مایل شده بود!
تا نیم ساعت اول که نمیتوانستیم از خنده خودمان را از کف کلاس جمع کنیم اما بعدش که به خودمان آمدیم یادمان به میز افتاد!
یا وحشی بافقی ...
باید با میز چه می کردیم!؟
زهرا گفت میز را برگردانید ببینیم با پایه هایش باید چکار کنیم.
میز را برعکس کردیم و زهرا با قدرت تمام به پایه ها کوبید و پایه ها به حالت صاف ایستادند اما اگر تکانی می خوردند مطمئنن باز هم کج می شدند!
هنوز 1 ساعت از شادی اوردن میز نو به کلاس نگذشته بود که مجبور شدیم میز را به انباری برده و میز قدیمی خودمان را بر گردانیم!
ولی یادش بخیر خنده های از ته دل ان روز را فراموش نمی کنم هرچند که می دانم باید برای این کارم مبلغی خسارت به مدرسه بدهم تا بیت المال گریبان گیرم نشود!
پ.ن: برگی از خاطرات خنده دار من و دوستام!
پ.ن: واقعا اون موقع ها فکر بیت المال نبودیم و گمان می کردیم واقعا مدرسه خانه ی دوم ماست و ماهم صاحب خانه:/